پسرک کوچولوی خانواده ، دیگه حالا چهار سالش شده و محفل خونه رو با شیرین زبونی های خودش گرم میکنه . سرگرمی مامان توی خونه ، یاد دادن اعداد و بعضی حروف الفبا به اونه . کنار اینا هم از الان سعی میکنه تا پسرک رو با خوندن و حفظ آیات قرآن آشنا کنه . بابا وقتی خسته و کوفته از سر کار بر می گرده ، شروع می کنه به کشتی گرفتن و بازی با پسرک . آخرشم بابا از پسرک خردسالش شکست میخوره و مجبوره به حکم پسرک گوش بده که میخواد بهش کولی بده . بابا هم پسرک رو میذاره پشتش و با همون لباس نظامی نیروی دریایی به پسرک کوچولوی خودش سواری میده . پسرک هم از این سواری لذت میبره و هی میگه : یالا ! تندتر ... همین کار ، خستگی بابا رو از یه روز سخت کاری رفع میکنه .
اگه سربازها و پرسنل تحت امر بابا بدونن یا ببینن که فرمانده شون، همونی که توی محیط نظامی همه ازش حساب می برن ، توی خونه داره نقش الاغ رو برای بچه اش بازی میکنه و اگه اونو تو اون حالت ببینن ، چقدر میخندن . تصورشو بکنید :
جناب ناخدا بحرینی و الاغ سواری ، اونم با همون لباس پر از آرم و علائم و درجه ؟!!
روز چهارشنبه هشتم شهریور 85
صبح حوالی ساعت 10
مامان ، طبق معمول برای تهیه مواد غذایی ، میاد به سمت فروشگاه مجتمع 147 واحدی . آخه خانواده بحرینی ساکن همون پایگاه هستن و توی خونه های سازمانی نیروی دریایی زندگی می کنن . طبقه هشتم . فروشگاه هم تا خونه شون فاصله ای نداره . موقع بیرون اومدن به پسرک خردسالش میگه :
- علی جان ! من میرم مغازه . الان برمیگردم مامان .
- منم بیام مامانی ؟
- نه عزیزم . تو بشین تلویزیون نگاه کن . من زودی بر میگردم .
- چشم . مامان ، واسم بستنی هم میخری ؟
- باشه مامان . به شرطی که شلوغ نکنی . دست به اجاق هم نزنی ...
- چشم .
- آفرین پسرم . خداحافظ .
و مامان با بدرقه کودکانه ی پسرش از خونه میره بیرون . پسرک شروع میکنه به بازی .
بیست دقیقه بعد ...
تاخیر مامان ، باعث دلخوری و ناراحتی علی کوچولو میشه . حوصله اش سر میره . میاد کنار پنجره تا بیرونو نگاه کنه . اما قدش نمی رسه . چهار پایه رو میذاره تا بتونه مغازه ای رو که مامان رفته ازش خرید کنه ، ببینه .
خم میشه . خیلی خم میشه ...
تعادلشو از دست میده ...
میافته از پنجره بیرون ...
با دستای کوچیکش لبه ی پنجره رو میگره و با وحشت فریاد میزنه :
مامان ... مامان ...
دستاش اونقدر قوت ندارن که بیشتر بتونه تحمل کنه
اونایی که از پایین صدای علی رو شنیدن ، میگن فقط دوبار مادرشو صدا زد و بعد ...
دو تا از سربازهای خود ناخدا بحرینی ، شاهد سقوط پسرک از طبقه هشتم بودن و اولین نفرهایی بودن که سر پیکر نیمه جان علی میرسن . به پهلو خورد زمین . چند ثانیه تکان خورد و بعد ...
مامان واسه علی کوچولوش بستنی خریده بود و داشت از مغازه میومد بیرون ...
هنوز همه گیجن . انگار پایگاه رو صاعقه زده . همه مات به هم نگاه میکردن . نمی دونم دیگه چی بگم . وقتی گریه های مادرش یادم میاد که ازش میخواست بیاد بستنی شو بخوره ، تنم میلرزه .
یادمه توی ماه رمضون پارسال بود که جناب ناخدا توی کلاس قرآن داشت در مورد آزمایش انسان توسط خداوند صحبت میکرد و میگفت هر کسی رو یه جور امتحان میکنه . یکی رو با دادن ثروت . یکی رو با گرفتن ثروت . یکی رو با مصائب ...
نمی دونم الان حرفهای سال پیش خودش یادش میاد یا نه . فقط امیدوارم به همون زیبایی که داشت برامون تفسیر میکرد ، بتونه الان در مورد خودش عمل کنه .
می دونم . خیلی سخته . خیلی سخت .
خدا صبرشون بده .