تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

هر روز هزاران نفر تو خیابون می بینیم و از کنار هم رد میشیم . هزاران مشکل و گرفتاری می بینیم و انگار هیچی ندیدیم . روزنامه ها مشحون اند از حوادث و وقایع . ولی بازم انگاری هیچ اتفاقی نیافتاده . آب تو دلمون تکان نمیخوره . بی تفاوت به اینکه آخه بابا : ماها مثلا همه با هم فامیلیما ! همه از نسل آدم و حواییم .... اما انگاری یه جور فراموشی قراردادی و خود خواسته گرفته ایم .

مگه چند سال از مرگ سعدی میگذره که یادمون رفته : بنی آدم اعضای یک پیکرند ...

 

ولی یه زمانایی لابلای همین بازی ، یدفعه یه چیزی خیلی توجهمون رو به خودش جلب میکنه . یه چیزی از جنس همون چیزای عادی روزمره . چیزی که شاید فقط تو همون زمان و مکان برامون مهم جلوه کرده باشه . اما هر چی هست ، یدفعه برامون مهم میشه . چرا ؟ نمی دونم . گمان هم نمی کنم کسی بتونه جواب بده چرا بعضی وقایع عادی روزمره ، یهو واسه آدم نمود پیدا میکنه .

 

پر واضح و مبرهن است که بیمارستان ، جای مریض و دارو و دکتره . منم هم مریض عادی دیده ام . هم مریض بد حال ، و هم دور از جون شما ، مرده هم دیده ام . ولی دیدن این مریض ، حال عجیبی بهم داد :

نه می شناسمش ، نه تا حالا دیدمش ، نه اصلا اسمشو میدونم چیه . فقط می دونم یه پسر جوان 19 ساله است از اهالی تویسرکان که سال پیش اومده تهران تا کار کنه و رو پای خودش وایسته . اومده ور دست یه راننده جرثقیل کار میکنه .

ولی الان توی بیمارستان چمران ( نوبنیاد) و در حالت کماست . طفلکی دو شب پیش ، تو شب قدر ، مونده وسط دو تا ماشین سنگین و دو سه تا از استخوانهای قفسه سینه اش خرد شده و به کبد و ریه اش بدجوری آسیب رسونده . دکترا بهش چندان امیدی ندارن .   

اوستاش می گفت انگاری بهش الهام شده بود یه بلایی میخواد سرش بیاد . چون شب قبل از حادثه ، خیلی بی ربط ازش  پرسیده بود : اوستا ! اگه به قفسه سینه آدم خیلی فشار بیاد ، آدم می میره ؟!! انگاری به طفلک الهام شده بود ...

  

تو را به صاحب این شبهای عزیز ، بیاییم واسه برگردوندن این بچه به خانواده اش دعا کنیم . یه لحظه خودمونو بذاریم جای مادرش ، پدرش ، برادرش یا خواهرش ...خیلی سخته .

معبودا ! به حق و حرمت همین شبهای عزیز ، به همه ی مریضا ( خاصه ، مریض منظور ) لباس عافیت بپوشان.  الهی آمین

 

التماس دعا

حق نگهدارتون  

پاییز قشنگ ...

کاج های زیادی بلند

زاغ های زیادی سیاه

آسمان به اندازه آبی .

سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .

کوچه باغ ، فرا رفته تا هیچ .

ناودان مزین به گنجشک .

آفتاب صریح .

خاک خوشنود .

 

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود .

 

ای عجیب قشنگ !

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،

چشمهایی شبیه حیای مشبک ،

پلکهای مردد

مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر !

زیر بیداری بیدهای لب رود

 

انس

مثل یک مشت خاکستر ، محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می شد .

فکر ،

آهسته بود .

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .

 

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد

یک دهان مشجر

از سفرهای خوب

حرف خواهد زد ؟        

                                                       (( سهراب سپهری ))

 

  

 

بگذریم

باید به تو بیندیشم

وقت ملایم یادها

شبیه آرامش آیینه در غربت دیوار است

حالا هیچ

حالا گو

فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ

وقتی که من تو را دوست میدارم

نه چراغی به خانه بیاور

نه چتری که از کوچه ناشناس بگذری

سایه به سایه

هر سنگی از اضطرابم می فهمد

که کار از کار گذشته است

حالا هیچ

حالا تنها به تو می اندیشم

نام تو

ای زیبای مجسم

اندیشه ایست

تعالای اندیشه است

هوس زیستن

امید ماندن است

من با تو به هر آنچه دست نیافتنی است

دست یافته ام

و می دانی

برگریزان با حضور تو ،

طراوت تکرار یک بهار دیگر

و بهار بی حضور تو ،

تکرار بیهوده پاییز است ...