تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

از کافه نادری تا ...

تصور کنید توی دهه 30 هستیم

کافه نادری . معروفترین و گرون قیمت ترین کافه تهران واقع در خیابان نادری . بالای کافه، هتل معروف نادری قرار داشت . با اون شکل و شمایل خاص خودش . با سی چهل تا میز که هر بعد از ظهرها پذیرای دهها نفره که از سر کار روزانه برگشتن و هر کدوم مشغول یه کاری هستن . یه خواننده ناشناس با کت راه راه یقه انگلیسی و یه شلوار پاچه گشاد با خط اتوهایی که میشه باهاش هندونه قاچ کرد ، با یه پاپیون بزرگ مشکی و موهایی که به پر پشتی جنگلهای آمازونه (اون روزها مد بوده دیگه!) ، داره ترانه های خواننده های روز وطنی و غیر وطنی رو می خونه و همه تشویقش میکنن و کف میزنن و اونم وهم ورش داشته که انگاری خود الویس پریسلیه .       

یکی از مشتری های کافه یه گیلاس مشروب دستشه و داره باهاش شیرین کاری میکنه و وقتی با تحسین اطرافیان مواجه میشه سر ذوق میاد و یه چشمه دیگه واسه شون میاد . اون یکی تو فکر فرو رفته و انگاری داره به مساله مهمی فکر میکنه . بهش میخوره از این شاعرها یا نویسنده ها باشه . یه سیگار ماربورو لای انگشتاش گرفته و هر چند دقیقه که به خودش میاد یه قولوپ آبجو میره بالا و یه کام از سیگاره میگیره و دوباره میره تو فکر . اون یکی داره پاسور بازی میکنه و با وجود اینکه چند دست پشت سر هم باخته و حسابی از جیبش رفته ، ولی می خواد واسه اینکه کم نیاره ، بازم بازی کنه . یکی با یه پالتوی مشکی بلند که یقیه هاشو هم داده بالا و خیلی مشکوک به دور و بر خودش نگاه میکنه ، نشسته داره یه قهوه ی ترک میخوره و انگار منتظر اومدن کسیه . این باید عضو یکی از گروهکهای ضد سلطنتی باشه  و ...

نمی دونم چرا . ولی خیلی دوست داشتم یه جورایی تو اون زمونه سیر می کردم . وقتی صحبت از سالهای دور و دراز میشه ، ناخودآگاه افکارم هم سیاه سفید میشه و آدمهایی با اون اوصافی که واسه تون گفتم در نظرم میان . وقتی کتابهای صادق هدایت یا اشعار اخوان ثالث و فروغ رو می خونم ، احساس می کنم خودمم با نویسنده رفته ام تو اون دوران . برام دیدن آدمهایی با این مشخصات خیلی جالبه .

 

فعالیتهای سیاسی شدید ضد سلطنتی که اون موقع وجود داشت هم یکی دیگه از جذابیتهای اون سالها برای منه . خیلی علاقه داشتم ببینم چطوری و با چه جراتی اونهمه فعالیت زیر زمینی بر علیه رژیم انجام میشد ؟ افکار بورژوایی و کمونیستی و مارکسیستی تو جامعه ی اون زمان بیداد می کرد . جالب اینجاست که همه ی اقشار مردم از بزرگ و کوچیک و پیر و جوان ، هرکدومشون طرفدار یه فرقه یا حزب و گروه بودن . نمیدونم فیلم (ارتش سری) رو دیدین یا نه . فیلم ، زمان جنگ جهانی دوم رو نشون میداد . یارو شغلش کافه چی بود بود ولی کار اصلیش ، رد کردن خلبانها و آدمهایی بود که از نیروهای متفقین توی بلژیک گیر کرده بودن و ممکن بود گشتاپو یا اس اس اونا رو دستگیر کنه . توی ایران هم دقیقا همینطور بوده . میخوام بگم اطلاعات سیاسی مردم اون زمان خیلی بالا بود . کوچکترین تحرکات رژیم هم زیر ذره بین بود . پس چرا الان هیچکی حتی جرات فکر کردن به این کارها رو نداره ؟ شاید دیگه حوصله ای نمونده تا کسی بخواد از این کارها بکنه . شاید اونموقع مردم دغدغه زیادی نداشتن و می تونستن با خیال راحت ، فقط و فقط به یه موضوع خاص فکر کنن . اما الانه یارو باید به پول کرایه خونه و خرج خورد و خوراک و هزینه پوشاک و شهریه مدرسه بچه و هزار کوفت و زهرمار دیگه فکر کنه . این بود که کارگران در اون دوره و زمونه واسه خودشون دم و دستکی و حزبی و قدرتی داشتن . اما الان ... بگذریم .

 

داستانهای عشق و عاشقی به سبک اون زمان هم برام خیلی جالبه . مثلا وقتی اشعار فروغ رو میخونم ، دقیقا انگار چله ی پاییز توی یه اتاق کوچولو با پنجره های چوبی که شیشه هاش مه گرفته نشستم و دارم آدمهای تو خیابون رو نگاه می کنم . مثل همون اتاقی که خود فروغ فرخزاد تو اشعارش توصیف کرده .

یا مثلا وقتی اشعار اخوان ثالث رو میخونم ، همینطور . انگار وسط زمستون توی سرما لابلای برفها قدم میزنم و خش خش له کردن برف زیر پام رو میشنوم . حتما قطعه زمستان رو با صدای استاد شجریان شنیدین که میگه :

 

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد ، پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یازی ،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان است .

نفس، کز گرمگاه سینه ات آید برون ، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر  پیرهن چرکین ؟

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !

 

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

درختان ، اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ؛ سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده مهر و ماه ،

زمستان است .

 

شاید فکر کنید خب این مطالب چه ربطی به هم داره . میخوام بگم تلفیقی که از عشق و سیاست در اون زمانه وجود داشت ، برای من خیلی جالبه . عامه مردم تو اون دوره ، حول همین دو موضوع زندگی میکردن و تصور من اینه که با همین چیزها سرخوش بودن و روزگارشونو میگذروندن . گرفتاری و مشکلات به اندازه ی امروز نبود که هر کسی در آن واحد به هزار تا موضوع فکر بکنه . گاهی که از روزمرگی ها خسته میشم ، رجوع میکنم به اشعار و نوشته های همونایی که گفتم . دوباره تجدید قوا می کنم و بعدش بر می گردم به حال و هوای خودم .

حالا الانم یکی از همون زمانهای بازگشت به گذشته هاست . دوباره هوس کردم یه ذره ذهن رو پرت کنم به گذشته هایی که هرگز ندیدمشون . راستش از دوشنبه ی همین هفته به انگیزه ی ادامه تحصیل دوباره از خدمت اومدم بیرون و تا همین چهارشنبه درگیر ترخیص و انتخاب واحد بودم . حالا خوشبختانه یا متاسفانه ، من اصلا آدمی نیستم که یه گوشه بیکار بشینم و ول ول بچرخم . واسه همین از پریروز بعد از ظهر که اومدم خونه و دیگه رسما کاری واسه انجام دادن نداشتم تا همین حالا ، مثل مرغ پر کنده دارم دور خودم می چرخم تا بلکه یه سرگرمی و دلمشغولی واسه خودم دست و پا کنم . این بود که اول رفتم سراغ کتابام و بعدش اومدم تا وبلاگم رو آپ کنم.حالا تا دوباره دانشگاهها(مهد کودک بزرگسالانه!) باز بشه ، باید یه حیلتی بیاندیشم تا حوصله م سر نره . ولی خودمونیم . عجب انتخاب واحدی کردم من . اسمی . 12 واحد خفن . هم با دکتر نورالسناء کلاس دارم ، هم با دکتر آریا نژاد و هم با دکتر رئیسی خودمون ! چه شود !

 

امیدوارم منو ببخشید با این آش شله قلم کاری که دارم آپ می کنم . از کافه نادری تا کلاس دکتر نورالسناء ... ؟! حالا تا هنوز پای بهروز وثوقی و اسامه بن لادن و نانسی عجرم به نوشته هام باز نشده ، باهاتون خداحافظی می کنم .!

در پناه حق باشید .

نظرات 3 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 7 فروردین 1387 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام من دوست داشتم در مورد کافه نادری بیشتر میدونستم هنوزم هست؟

بهونه سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1387 ساعت 04:28 ب.ظ http://sahneh2006.blogfa.com

دنبال کافه نادری رسیدم به وبلاگ تو ... نوشته هاتو جسته و گریخته خوندم و از اینکه واسه کافه نادری نوشتی خوشحال شدم ... کافه نادری ...

یاسمین پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

چقدر ناز نوشته بودی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد