تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

عروسی احمد عباسپور

خب . بالاخره و به سلامتی و میمنت ، احمد آقای ما هم مزدوج شد !

 

اکثر بچه های دانشگاه ، یا حداقل اونایی که از دور و نزدیک دستی بر آتش انجمن داشتن ، احمد عباسپور رو بعنوان مسئول گروه بازدیدهای انجمن صنایع تهران جنوب  (یا همون تی جی سیتی خودمون! ) می شناسن .

به جرات می تونم بگم یکی از باحال ترین و با مرام ترین و صاف و ساده ترین و خاکی ترین بچه های دانشگاه بود . یادمه بار اول ، احمد رو توی کلاس زبان عمومی دیدم . سال 79 . از همون موقع بچه ی شوخ و شنگی بود و با تیکه هاش ، یهو کلاس رو  می ترکوند. تریپ جدی هم بهش نمیومد . هر وقت میزد تو نخ جدی بازی ، دستش مینداختن تا اینکه خودش بی خیال میشد و پقی میزد زیر خنده . این شوخی های احمد تا آخرین لحظه ای که از دانشگاه فارغ التحصیل شد ، همچنان ادامه داشت .

بچه ی خیابون اتابک ( همون نزدیکی های دانشگاه ) . گاهی اوقات یه نموره تریپ لاتی هم میزد توی خمیر مایه ی کلامش . ولی اصلا بهش نمیومد . نه . اینکاره نبود . ولی مخش مثل ساعت کار می کرد . توی حساب کتاب و ریاضیات قوی بود . یه طرح هم داده بود به جشنواره ی خوارزمی با عنوان بسط نمی دونم چی چی عدد تیلور    ( دقیق یادم نیست ) . فقط یادمه در زمینه ی ریاضیات گسسته بود . چیزی که من ازش حالم بهم میخورد . احتمالا واسه ی همینم هست که اسم طرحشو یادم رفته .

یه کارگاه تولید جا چراغی هالوژن هم توی خاتون آباد داشتن که همه عشقش بعد از کلاس ، رفتن به اونجا بود و تقریبا اکثر پروژه های درسیشو ، همونجا پیاده می کرد . که البته بعدتر ها کار دیگه ای رو شروع کرد و هنوز داره ادامه میده که ایشالله توش موفق باشه .

یه خاطره بد که از اون دارم ، متاسفانه قطع شدن یکی یک بند از سه تا از انگشتای دست چپش بود که موند زیر پرس دستی کارخونه ی خودشون . البته الحمد لله ، دو تا از اونا خیلی حاد نبودن و خیلی به چشم نمیان . فقط انگشت میانی یه کم ...

یادمه تو همین زمانها بود که بچه های موسسه ی پیام امید هم ، بازارچه ی خیریه مواد غذایی راه انداخته بودن . فکرشو بکنید که احمد ، بعد از ظهر دیروز این مشکل واسش پیش اومده باشه و عصر امروز بلند شه بیاد توی بازارچه و وایسته کنار بچه ها و کمکشون کنه و دوباره همونجوری مثل قبل بگه و بخنده . ببینید چقدر این بشر ، صبور و بردباره و روحیه داره.

خلاصه اینکه شنبه ی همین هفته عروسیش بود . مهندس فر و مهندس پاک گوهر با دختر کوچمولوش ( نگار ) هم اومده بودن . چقدر خاطره تعریف کردیم از کلاسها . یه بار مهندس پاک گوهر ، سر یه شیطنت همین احمد رو از کلاس پرت کرد بیرون . اونشب داشتیم به همه ی اون خاطرات می خندیدیم .

 

     

 

ایشالله در کنار خانمش سالیان سال با خوبی و خوشی زندگی کنه و مثل همون دوره ها ، بانشاط و پرطراوت باقی بمونه . آمین .

 

در پناه حق باشید .  

نظرات 2 + ارسال نظر
صبا دوشنبه 3 مهر 1385 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام و از طرف من هم تبریک!

خیلی از شنیدن خبر خوشحال شدم. امیدوارم همیشه از همه دوستان خبرای خوب و خوش بشنویم!

یاد همه روزای دانشجویی به خیر ...

کاوه پنج‌شنبه 6 مهر 1385 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.gheseye-natamame-man.blogsky.com/

صبا خانم عزیز و گرامی :‌
من هم مثل شما امیدوارم که ایشاالله از دوستامون خبرای خوب خوب بشنویم . دوستایی که دست کم دو سه سال باهاشون زندگی کردیم .
امروز سر کلاس دکتر رئیسی توی واحد تحصیلات تکمیلی بودم . یاد کلاس آمار و کیفیت دانشگاه افتادم . یادش بخیر . زنده باد تی جی سیتی ! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد