تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

به مناسبت روز Valentine

دیروز ، 14 فوریه بود . روز عاشقا . روز والنتاین . به همه ی اونایی که عاشقن و اونایی که فکر می کنن عاشقن و اونایی که میخوان عاشق بشن و اونایی که ... و خلاصه به همه و همه ، پیر و جوون ، بزرگ و کوچیک و غیره و غیره مبارک باشه . البته اینو بگم ما آریائیها خودمون اینقدر فرهنگ و تمدن و پیشینه ی تاریخی محکم و پرافتخاری داریم که توی آئینهای باستانی خودمون هم ، یه روز واسه ی همین جینگول بازیها داریم . راستش دقیقاً نمی دونم اسم مراسمش چیه یا موقعش کیه . اما می دونم زرتشتیها هم داشتن این تیپ مراسم رو . حالا ولش کن ...

من دو سه روز تهران نبودم و این شد که فرصت نکردم تا اینا رو دیشب بنویسم . خلاصه ببخشید . امشب یه قاطی پلو درست کردم بیا و ببین . هر چی آفلاین و مسیج و ایمیل درباره ی والنتاین واسم رسیده بود ، جمع کردم تا ازشون یه مطلبی واسه ی نوشتن دربیارم . خب البته خیلی هاش ،‌ تصویریه که ازشون فاکتور می گیرم . خودتون تصورشون  کنید دیگه :

یه قلب ، که این قلب نگون بخت ، اصولاً یا نصفه نیمه است یا با یه تیر سوراخ شده و خلاصه دل درست و درمونی نیست بیچاره + چند تا تیر و کمون + دو سه تا فرشته ی کوچولوی گوگوری مگوری که دارن توی آسمون وول میخورن و چند تا جمله ی قصار خارجکی و از اینجور چیزا .

پس می مونه مطالب نوشتنی . هفت هشت تا مطلب کوتاه به نظرم از بقیه شون جالبتر اومد . اونا رو واسه تون مینویسم :

 

 

 

10 شاخه گل برات میفرستم . 9 تا طبیعی و یکی مصنوعی . یه کارت هم میزنم بهش که روش نوشته ام : تا وقتی آخرین گل پژمرده نشده .... دوستت دارم .

 

 

خداوند به آدم ، دو تا چشم داد ، دو تا گوش ، دو تا دست و دو تا پا و ... ولی فقط یه قلب . میدونی چرا ؟ چون اون یکیش پیش یه نفر دیگه است که باید بگردی و پیداش کنی .

 

 

هیچوقت به کسی دل نبند . چون این دنیا اونقدر کوچیکه که دو تا دل کنار هم جا نمیشن . ولی اگه هم دل بستی ، ازش جدا نشو . چون این دنیا اونقدر بزرگه که دیگه نمیتونی پیداش کنی .

 

 

یه نفر ، یه جایی ، تمام رویاهاش ، دیدن لبخند توست و زمانی که به تو فکر میکنه ، احساس میکنه که زندگی واقعاً با ارزشه . پس هرگاه احساس تنهایی کردی ، این حقیقت رو بخاطر داشته باش که : یه نفر ... ، یه جایی ... ، در حال فکردن به توست .

 

 

A Lucky star dropped on the earth once a night . It asked me if I want a million dollar or a true friend … ?

I have to choose a million dollar because I already have you .

 

 

You say: (I love flowers) , but you pick them .

You say: (I love birds) , but you kill them .

You say: (I love rain) , but you close the windows in the rain.

I afraid you say : ( I LOVE YOU ) !!

 

 

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

The one who invented alphabets was a genius but he made a silly mistake by keeping ( U ) and ( I ) so far .

 

 

گفتم که دلم برات شده بازیچه

افتاده به زیر پات چون قالیچه

خیره نگاهم کرد و آخر هم گفت :

ها ! کل اینایی که گفتی ، یعنی چه ؟ !!!

 

 

HAPPY  VALENTINE ...                                                                     

                                                                    

 

برای پدرم ...

 

                 

 

کلبه ی مهر اگر پابرجاست ،

همه از دست ملامت کش توست

خنده ی یاس ز سرما مرده است

همتت رخوت سرما را شست

نگهت ریشه در اعماق درختان دارد

 

بالهایت ، مثل یک قاصدک رنگارنگ

کز میان شب خاکستری و آه تهی می آید

از دیاری که در آن مردم مرد

از سر صبح سحر تا شب سرد

ساقه ی لطف و صفا میکارند

خبر از آمدن موسم گرما دارد

 

ای پرستو ...

              فصل پائیزی و تو

                                 سردت نیست ...

عجب از همت بی رشک تو باد

 

اینک ای سوز ستمگر بنگر

که درختان به خود مرده ی باغ

                     فصل پائیز ، پرستو دارند ...

 

قدردانی چه کند آنکه خجل از نگه است ...

غصه هایت همه  باد

دیده هایت همه پاک

آشیانت همه گرم

کوله بارت ز تسلی پر باد

 

و شکوفا شدن یک لبخند

                که سزاوارترین پاداش است ...

 

 

و اینک ...  

بوسه ی گرم مرا بر دستان پر مهرت پذیرا باش

خستگی را به دعایی از دل بران

و چشمانت را بار دیگر بر هم بگذار ...

 

بگذار تا این بار ،

من گوینده ی لالایی خواب شیرین تو باشم

 

ای نازنینم

              ای بهترینم

                              پدرم . . .

                                         تولدت مبارک  

بارون

بازم سلام

قبل از اینکه بخوام برم سر اصل مطلب ، باید توضیح بدم که من از همون روز اولی که می خواستم وبلاگم رو شروع کنم ، فقط می خواستم بنویسم . بنویسم تا خودمو از نگفته هام خالی کنم و افکارم رو بیارم روی کاغذ . کاری که تا حالا به هر دلیلی نکرده بودم ( شاید مهمترینش کمبود حال بوده ! ولی انصافاً دلایل دیگه ای هم داشتم ) ولی الان با نوشتن ، احساس می کنم سبک میشم . نوشتن بهم حس خوبی میده . احساسی که هیچوقت با فکر کردن ، بهش نرسیده بودم. یه زمانی نوشتن اونچه که توی ذهنم میچرخید ، برام خیلی سخت بود . اما الانه برعکس شده . با نوشتن بهتر میتونم کنار بیام تا فکر کردن و همین برام کافیه. به نظر من ، نوشتن مثل نقاشی کردن می مونه .

کاغذ ، همون بوم نقاشیه  .

خودکار ، همون قلم موست .

کلمات و واژه ها ، همون رنگهای نقاشی هستن .

نویسنده هم ، همون نقاشه . نقاش کلمات و جملات .

همونطوری که خیلی از رنگهای موجود توی طبیعت رو نمیشه اسیر بوم نقاشی کرد و با ترکیب رنگهای اصلی و فرعی و ... نمیشه اون رنگ طبیعی رو همونجوری که هست از آب درآورد ، خیلی از گفتنی ها هم هست که واقعاً نمیشه اونا رو توی قفس کلمات محبوس کرد . نمیشه اونا رو اونجوری که توی ذهن میچرخه بیان کرد . حالا دیگه هر چی مهارت نقاش بیشتر باشه ، خب مسلماً نقاشی های بهتری میتونه به تصویر بکشه و بهتر میتونه منظورش رو به مخاطبش بیان کنه . که این کار هم ، هنر میخواد و از دست هر کسی بر نمیاد . خلاصه اینکه میخوام بگم ، هدفم از نوشتن ، نقاشی کردن تصورات و برداشتهای شخصی خودم از دنیای دور و برم بوده . شما خودتون ، کم و کاستی های کارهام رو به بزرگی خودتون ببخشید .

بگذریم . خب بریم سر اصل مطلب ...

 

بارون ...

واژه ی آشنایی که همه از کودکی می شناسیمش و باهاش خاطره ها داریم :

آب ، بابا ، باران .

آن مرد آمد .

آن مرد در باران آمد ...

 

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

میخورد بر بام خانه

یادم آید روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگلهای گیلان ...

 

یادمه وقتی 8 – 7 ساله بودم ، مارتیک یه آهنگ لایت خونده بود که خیلی دلنشین بود :

بتاب آفتاب ، بتـــاب ،

روشن بکن ، آسمونو

ببـــــار بارون ، ببـــار ،

سیراب بکن ، زمـینـو ...

 

یا این آهنگ سیاوش قمیشی که واقعاً محشره :

بارونو دوست دارم هنوز

چون تو رو یادم میاره

حس میکنم پیش منی

وقتی که بارون میباره ...

 

 

بارون ، یکی از نعمتهای بیشمار خداست . بارون مظهر عشق و مهربونیه . بارون با خودش یه عالمه حرف گفتنی داره . خیلی چیزا میشه ازش یاد گرفت . مثلاً چیا ؟ خب میگم  :

_بارون فقط رو سر آدمهای بخصوصی نمیریزه . خودشو با تمام وجود ، به همه ی آدمها _ خوب و بد ، زشت و زیبا ، کوچیک و بزرگ ، پیر و جوان ، زن و مرد _ تقدیم میکنه و برای باریدن ، واسه هیچ کس تبعیض قائل نمیشه . اصلاً چرا اینو میگم . بارون رو سر همه ی موجودات میریزه ، نه فقط آدمها .

_بارون وقتی روی گلها و درختها و جنگلها و زمینها و پشت سدها و ... میباره و اونا رو سیراب و حاصلخیز میکنه ، چه توقعی ازشون داره ؟ هیچی .

_بارون بابت باریدن خودش ، سر هیچکس منت نمیذاره .

_بارون میاد و میره . کار بزرگی انجام میده . زمین و موجوداتش رو زنده و سیراب میکنه . اما بی سرو صدا . بی هیچ ادعایی . بی هیچ هیاهویی.

_میباره . بدون هیچ منتی ، بدون هیچ محنتی ، بدون هیچ تبعیضی ، بدون هیچ توقعی . میباره و محو میشه . بدون اینکه جای کسی رو تنگ بکنه یا اینکه ادعایی داشته باشه . اما ما آدمها چی ؟

فکر میکنم واسه همین خصوصیاته که آدمها با بارش بارون ، یه انس و الفت خاصی دارن و باهاش حال میکنن. من کسی رو سراغ ندارم که از بارون بدش بیاد . فکر میکنم چون باریدن ، یکی از صفات آدمه که خدا در فطرت انسانها گذاشته و با بارش بارون ، این صفت در آدم متجلی میشه . نه فقط آدمها ، که حیوانات و جمادات و نباتات هم اینو توی فطرت خودشون دارن . چیزی هم که ریشه در فطرت داشته باشه ، خب طبعاً مطلوبه دیگه. واسه همینه که بارون واسه همه ی موجودات ، الهام بخش و زیباست .

آره . آدم هم میتونه بباره . می تونه با بارش خودش ، مثل بارون ، محبوب و دوست داشتنی بشه .

بارش عشق ، بارش مهر و محبت ، بارش صداقت ، بارش صفا و صمیمیت ، بارش علم و معلومات و ...

رسالت بارون ، باریدنه . باید بباره . باید سیراب کنه . باید زنده کنه . باید طراوت بده . چکاری جز این داره ؟ وظیفه اش بارشه . اختیاری هم از خودش نداره که مثلا بگه :من امروز حال نمی کنم ببارم ! من فلانجا نمی بارم و چنین و چنان ...

اما ما آدمها ، چون اختیارمون دست خودمونه ، واسه بارش خودمون محدودیت درست میکنم . بعضیها با خساست خودشون توی نباریدن اینهمه صفات خوب ، دلهاشونو تبدیل میکنن به یه بیابون برهوت . بیابونی که محصولاتش ، خار و خاشاکی مثل : حرص ، طمع ، کینه ، نفرت ، دروغ ، غیبت ، بهتان ، حسد ، ریا و ... هست .

کانون بارش بارون ، ابرها هستن و کانون بارش آدمها هم ، دلهاشونه . ابرهای تیره ، با بارش بارون ، خودشونو از هر چی توشون هست خالی میکنن و آماده میشن برای جذب مجدد . ما آدمها هم اگه بباریم ، دلمون رو از هر چی درونمون مونده و ممکنه تبدیل به یه غده ی خطرناک بشه خالی کردیم و دوباره جا داریم برای جذب چیزای جدید و خوب .

یادش بخیر . دانشکده یه استادی داشتیم ( مهندس پاک گوهر ) که خوشبختانه الان شدن مدیر گروه و هنوز باهاشون تماس دارم .  فوق العاده انسان حساس و جالبی بود . به بارون علاقه ی خاصی داشت . یادمه بعد از ورود خودش ، هیچکس رو به هیچ وجه سر کلاسش راه نمیداد . اما توی روزهای بارونی ، درب کلاسش باز بود و تردد آزاد بود ! توی روزهای بارونی خیلی خوش اخلاق تر از بقیه روزها بود . خودش میگفت : ( پاک گوهر در باران مهربان میشود ! ) .

یه روز سر کلاس ، وقتی بارون شروع کرد به باریدن ، دیدیم چند لحظه مکث کرد و هی بارون رو نگاه میکرد . با وجود اینکه به آخر ترم چیزی باقی نمونده بود و یه عالمه مطلب برای درس دادن مونده بود ، یکدفعه موضوع کلاس رو عوض کرد و رفت توی عشق و عرفان و ... بعدش هم رفت بیرون و 5 دقیقه دیگه ، با وضو اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن . شاید اونموقع به این حرکاتش خندیده باشیم ولی الان می فهمم چی توی ذهنش بوده و چه برداشت لطیف و ظریفی از بارون داشته .

آره . بارون اینقدر قشنگ و مقدسه که حتی به احترامش میشه وضو گرفت . چرا که نه ؟ اصلاً کی گفته نمیشه با بارون غسل کرد ؟ کی میگه نمیشه به اسمش قسم خورد :

قسم به همون بارونی که نعمت خداست ...

قسم به همون بارونی که همدم دل عاشقاست ...

قسم به پاکی دل قطرات بارون ...

خلاصه اینکه هر چقدر هم راجع به زیبایی های بارون بنویسم ، بازم حق مطلب رو ادا نکردم . دیگه مداد رنگی های نقاشی ام دارن توی توصیف بارون کم میارن . پس به همین اکتفا میکنم .  

ببار بارون ، ببار ، سیراب بکن ، زمینو ...

دلهاتون به لطافت بارون بهاری ...

روحتون به پاکی بارون پاییزی ...