کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ ، فرا رفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خوشنود .
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،
چشمهایی شبیه حیای مشبک ،
پلکهای مردد
مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر ، محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد .
فکر ،
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
(( سهراب سپهری ))
بگذریم
باید به تو بیندیشم
وقت ملایم یادها
شبیه آرامش آیینه در غربت دیوار است
حالا هیچ
حالا گو
فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ
وقتی که من تو را دوست میدارم
نه چراغی به خانه بیاور
نه چتری که از کوچه ناشناس بگذری
سایه به سایه
هر سنگی از اضطرابم می فهمد
که کار از کار گذشته است
حالا هیچ
حالا تنها به تو می اندیشم
ای زیبای مجسم
اندیشه ایست
تعالای اندیشه است
هوس زیستن
امید ماندن است
من با تو به هر آنچه دست نیافتنی است
دست یافته ام
و می دانی
برگریزان با حضور تو ،
طراوت تکرار یک بهار دیگر
و بهار بی حضور تو ،
تکرار بیهوده پاییز است ...
موفق باشید. تا همیشه
جالبه. آدم نمیفهمه که شاعر امیدواره و شاد و لطیف یا غمگین و ناامید و افسرده. ته هر کدوم از کلمات جدال امیدواری است انگار با اندوهی عمیقتر از سکوت خسته یک روح.
چقدر دلم لک زده بود برای متنی این چنین، که نمناکی کلماتش ذهن خوابآلودهام را حریروار بنوازد
چه خبر؟