تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

یلدا ایرانی ترین شب سال

نمیدانم به انتظار چه نشسته ام .به انتظار معجزه ای آسمانی ؟

شب یلدا یی ام آغاز میشود .حافظ هم امشب از من میگریزد .غزلی ندارد تا بتواند دردم را تسکینی بخشد . سکوتی عمیق و کشنده ... امشب شب یلدا ی من است

و میدانم امشب چه شب یلدا یی ست برای تو ... برای تو که یلدا ی زندگی ات را یافته ای  . نمیدانم امشب در چه حالی... نمیدانم دلتنگی یا دلشاد

نمیدانم ... نمیدانم .

اما میدانم که امشب شب توست . شب یلدا ی تو .

بلندترین شب سال. میدانم چه شبهای شیرینی در انتظار توست . باید امشب را جشن بگیرم . چشمهایم را میبندم . عکست را در قاب چشمانم به تصویر میکشم .

سکوت ... سکوت ... و باز هم سکوت ...

چه شب یلدا یی ! دوست داشتم در این لحظات تو را میدیدم . اشتیاق کلامت را میشنیدم . شوق نگاهت را حس میکردم . میدانم امشب چه شبی ست برای تو . شب یلدا ی توست.  

شب یلدا

و من در این شب صبح را به انتظار نشسته ام . نفسم تنگ آمده . حافظ را نیمخواهم . فال هایش را نمیخواهم . نیتی ندارم  تا تفالی بزنم . امشب از حافظ هم بیزارم . امشب یاد تو در بند بند دلم بی تابی میکند . امشب در دلم چه غوغایی برپاست ...

میدانم که فکرت و ذهنت در جستجوی چیست . میدانم که نام امشب را هزارن بار زمزمه کرده ای . میدانم ... همه را میدانم...

 نگو نه که باور دارم دل بستن را

نگو نه که طعم گس عاشق بودن را با تو چشیده ام

« من در غم تو ، تو در وفای دگری

دل من تنگ تو  و تو دلگشای دگری

در مذهب عاشقان روا  کی باشد

من پای تو بوسم و تو دست دگری »

به خودم قول داده بودم از تو سخنی بر زبان نیاورم . قول داده بودم فراموشت کنم . تا تو آسوده بروی . تا تو آسوده دوست بداری . تا تو آسوده ترکم کنی. ولی نمیدانم چرا امشب اینچنین از تو

بی تابم ...  

« این گناه نیست که از تو بگویم . اگر که هست، بریده باد زبانم اگر که از تو نگوید . بریده باد !»

امشب نقابم را پاره خواهم کرد. امشب باز با سکوتم در لحظات یلدا یی تو ؛

فریاد خواهم زد ... فریاد خواهم زد ...فریاد خواهم زد که خدایا ؛

تا به کی در این مرداب تنهایی دست و پا زدن ؟ تا به کی نقاب به چهره زدن ؟

تا به کی در خلوت خویش اشک تنهایی ریختن ؟

تا به کی به لب لبخند و در دل حسرت داشتن ؟

تا به کی در درون خویش خورد شدن و دم نزدن ؟

تا به کی پوچی ؟  تا به کی سکوت کردن ؟

تا به کی قلم زدن و کاغذ ها را سیاه کردن ؟

تا به کی نالیدن ؟

تا به کی...

تا به کی؟

خدایا ؛ تا به کی؟

تا به کی به تماشای رفتنش نشستن ؟

تا به کی کتاب خاطرات را ورق زدن ؟

تا به کی لطافت نگاه اول را لطیف ماندن ؟

تا به کی سردی نگاه آخر را به ناباوری نشستن ؟

تا به کی گرمی دستان پاکش را همچون داغی بر دل نگاه داشتن ؟

خدایا ؛ تا به کی؟

امشب چه بی تاب گشته ام . امشب چقدر تنها مانده ام . هیچ کسی نیست ؟

هیچ کسی نیست که درونم را بفهمد ؟ هیچ کس نیست .  

هیچ کسی نیست که امشب شانه هایی باشد برای باریدنم . و من باز در سخت ترین لحظات تنها مانده ام . و من باز با بغض در گلو مانده ام ، به انتظار صبح نشسته ام . خدایا ؛ چرا امشب تمام نمیشود ؟

به کجا پناه برم ؟ به کجا ؟

سر به روی کدامین شانه ها بگذارم ؟ در آغوش کدامین دل درد کشیده ای دردم را فریاد کنم ؟ امشب کدامین سینه سوخته ای ، پذیرای آتش درونم خواهد شد؟ چه شب زیباییست امشب !

شب یلدایی تو

و من به انتظار صبح نشسته ام . به انتظار صبح نشسته ام که  باز جسم خویش را به کارهای روزمره بگمارم تا مرگ روحم را به سوگ ننشیند .

به انتظار صبح که باز با قدم های استوارم عقربه های ساعت را به حرکت کردن یاری دهم .

خدایا ؛ درونم چه تنهاست ...

به دیوان حافظ نگاهی می اندازم ؛ بی آنکه بازش کنم فال خویش را اینچنین زمزمه میکنم  :

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

                                       هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

 

امشب ، فالم را بجای حافظ ، از مرحوم دکتر شریعتی می گیرم .

شگفتا وقتی بود ، نمی دیدم

         وقتی می خواند ، نمی شنیدم

                                  وقتی دیدم که نبود

                                      وقتی شنیدم که نخواند

 

شادیهایتان به بلندی امشب ....

و غمهایتان به کوتاهی امروز ....

شب یلداتون مبارک . امیدوارم همیشه شاد و سربلند باشید  

ماموریت ناتمام

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سه شنبه 15 آذر 84

هواپیمای  هرکولس C-130

مانور بزرگ آبی – خاکی ارتش ( عاشقان ولایت ) در چابهار

یک عده خبرنگار که برای پوشش خبری مامور شده بودند

یک عده از دریا دلان نیروی دریایی ارتش

بروز نقص فنی در هواپیما

دوبار پرواز بر فراز آسمان تهران تا اخذ اجازه فرود

ساعت حدود 12:50

شهرک توحید

باز هم یک خبر ناگوار : سقوط یک هواپیما

108 شهید

الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون

=====================================

خدایا ! به من زیستی عطا کن

که در لحظه مرگ

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است

حسرت نخورم

و مردنی عطا کن

که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم

( شهید دکتر علی شریعتی )

 

حس زیبای تولد

به نام خدا

سلام

اصولا واژه تولد ، نماد و سمبل شادی و نوید دهنده یک رخداد مبارکه . آخه خیلی ها فکر می کنن تولد فقط مال زمانیه که یه کوچولو به دنیا میاد . اما هر چیزی که آغاز یک رویداد باشه رو میشه به تولد تعبیر کرد . مثلا تاسیس یه دفتر کاری ، نگارش یه کتاب جدید، اختراع یا کشف یه چیز جدید و . . . همه اینا یه جور تولده . تازه ، اینایی که گفتم ، جنبه مادی تولده . تولد رو میشه از جنبه معنوی هم دید . مثلا کسب یه تجربه جدیدی که باعث بشه انحرافات احتمالی توی مسیر زندگیت رو اصلاح کنی و خیلی چیزای دیگه . 

عاشق شدنم خودش یه جور تولده . چون عشق باعث میشه خوبیها یی رو که قبلا فقط برای خودت میخواستی ، صادقانه با یه نفر دیگه قسمت کنی و این ، عین معنی ایثاره که توی فرهنگ همه ادیان و بخصوص ما مسلمونا بهش توصیه شده. فقط عاشقا می تونن ایثار کنن . چون هرچی خوبی توی دنیاست رو برای معشوقشون میخوان .

اینا همشون یه جور تولده . چون یه جور زایش درونشون وجود داره . یه نوع هجرت . یه جور انتقال و تغییر تو همشون وجود داره که با یه حس قشنگ همراست . حسی که هیچکس نمی تونه تعریفش کنه اما وجود داره. به خاطر وجود همچین حس خوبه که برای هر تولدی ، مراسم جشن و شادی می گیرن .

البته اگه بخواهیم واقع بینانه نگاه کنیم ، متاسفانه بعضی از رویدادهای منفی هم تولد دارن . مثل شروع یک حس تنفر و کینه . که خیلی از مشکلات این دنیا ، حاصل تولد همچین رویدادهاییه . اما منظور من از تولد در اینجا ، فعلا جنبه مثبت اونه .

بگذریم . راجع به همه این چیزها می تونیم با هم صحبت کنیم . فعلا برگردیم سر موضوع خودمون .

منم بخاطر تولد وبلاگم می خوام جشن بگیرم . اما خب چه کنم که نمی تونم از توی کامپیوتر به تک تک شما شیرینی و شکلات و نقل و نبات تعارف کنم . مجبورم عکسشو بذارم و توصیه کنم اگه یه وقت دلتون خواست و هوس شیرینی کردید ، از طرف من ( به حساب خودتون !) ، خودتونو یک کیلو شیرینی خامه ای مهمون کنین . تعارف نکنیدها ! اگه باز هم خواستین ، می تونین بیشتر بگیرین . ( سخاوت رو حال می کنین ؟ )

ولی خب عوضش می خوام برای کادویی جشن تولد وبلاگم  ، یه خاطره خوش ، اول به خودم ، بعد به شما ها هدیه بدم . برای من که خاطره خوبیه . امیدوارم شما هم خوشتون بیاد . می دونید ، اصلا بذارین این وبلاگ رو از همین الان بکنیمش یه پاتوق برای تعریف خاطراتمون . تلخ و شیرین . بی مزه و بامزه ! درهم ! سوا کردنی هم نداریم !

من منتظرم تا شما هم برام کادویی بفرستید . خساست نکنیدها .

می خوام از داستان گرفتن گواهینامه ام بنویسم .

جونم واسه تون بگه که اوایل سال 80 بود که هوس کردم برم گواهینامه بگیرم . آخه رفقای خودم ، یکی دو  سال جلوتر از من گواهینامه  گرفته بودن . اما من اونقدر سرم توی درس و کتاب و کنکور و این چیزا بود که تا اون موقع حتی به فکرم هم نرسیده بود اقدام کنم . اما بعد از قبولی توی کنکور و ورود به دانشگاه ، دیگه مصمم شدم برم و گواهینامه ام رو بگیرم .

بالاخره بعد از چند وقت پرس و جو از این و اون ، فهمیدم باید چیکار کنم .

اینکه چقدر برای آموزش وقت و هزینه صرف کردم و چقدر دلسرد شدم و چقدر مربی عوض کردم و اینها ، همه بماند . خلاصه اینکه این آقا منوچهر قصه ما ، اصول اولیه رانندگی رو یاد گرفت و میخواست بره شهرک آزمایش برای امتحان . اینم بگم توی آموزشگاه ، این مربیا از همه چی ایراد می گرفتن و ادعا می کردن همه این ایرادهایی رو که اونا از هنرجوهاشون می گیرن، افسرهای راهنمایی رانندگی ، ده برابر شدیدتر می گیرن و خلاصه اینکه افسر برای من شده بود مثل لولو !

همین باعث شده بود من توی رفتن برای امتحان دادن تردید کنم . بالاخره یه روز تصمیم گرفتم برم . دقیقا  یادمه روز سه شنبه بود . باخودم گفتم : ( امروز فقط میرم ببینم اصلا اوضاع چه جوریه . ) به خیال خودم رفتم یه سر و گوشی آب بدم . اما نمی دونم چرا تمام مدارکم رو هم با خودم بردم . چون به خودم قبولونده بودم که امروز فقط برای دیدن اوضاع دارم میرم ، هیچ عجله و اضطرابی توی رفتن نداشتم و یادمه حدود ساعت 10 صبح زدم از خونه بیرون . . .

حدود 40 دقیقه بعد رسیدم شهرک آزمایش . رفتم دیدم یه عده وایستادن واسه صف کاردکس . بدون کاردکس هم راه نمی دادن تو . صف شلوغی بود . به خودم گفتم : ( ای بابا ! الکی اومدی . یه روزت رو هم خراب کردی که چی ؟ ) اما بازم نمی دونم چرا وایستادم تو صف . جالب اینجاست که صف به اون درازی ، یکدفعه ظرف یک ربع راه افتاد و جالبتر اینکه فکر کنم حدود پنج یا شش نفر بعد از من هم پذیرش شدن و مابقی رو برگردوندن برای فردا !

رفتیم کاردکس رو گرفتیم و دو سه تا امضاء و مهر و اینا روش خورد و حالا نوبت معاینه چشم بود . به خودم گفتم : (خب. دیگه واسه امروز بسه . برم تا فردا . ) اما با دیدن صف نه چندان شلوغ معاینه ، بازم وسوسه شدم وایستم . اینجوری شد که معاینه چشم رو هم براحتی گذروندم !

خب ! حالا وقت امتحان آئین نامه ست . با خودم گفتم : ( نه دیگه ! این یکی رو نمیشه . باید بی خیالش بشی ) آخه اینم بگم  آخرین جلسه آموزش رانندگی من ، هنوز مونده بود و مربیم بهم گفته بود می خوام یه سری فنون رانندگی ( مثل دور دو فرمون حرفه ای ! ) بهت یاد بدم . به همین خاطر من اصلا برای امتحان آئین نامه حاضر نبودم . فقط یکی دوبار اونم خیلی سطحی دفترچه رو خونده بودم .

بالاخره اینکه می خواستم بعد از معاینه چشم ، برگردم خونه اما بازم نمی دونم چرا رفتم تو صف امتحان آئین نامه نشستم . با وجود اینکه می دونستم اگه رد بشم ، باید حداقل 14 روز دیگه مراجعه کنم . اما نشستم و امتحان دادم . ده دقیقه بعد از امتحان ، یه افسر اومد و از بین چهل پنجاه نفری که امتحان داده بودیم ، هفت هشت تا اسم خوند و گفت بلند شید بیاید تو . گفتم : ( خاک تو سرت ! خراب کردی . مگه مرض داشتی ندونسته امتحان دادی ؟ می مردی یه روز دیرتر میومدی ؟ ) .  اما . . .

امتحان آئین نامه رو بدون حتی یک غلط ، قبول شده بودم !

 باورتون میشه ؟

منی که اومده بودم فقط یه سرو گوش آب بدم ، حالا تا مرز گواهینامه رفته بودم جلو . فقط مونده بود امتحان شهری . حتما تا اینجای قصه فکر کردید که پس من یه ضرب همون روز فبول شدم . اما اینطوری نشد . نمی دونم چرا این یکی رو دیگه نتونستم برم جلو . گفتم بذار جلسه آخر آموزشم هم تموم بشه . بعد .

این شد که دیگه برگشتم خونه . . .

فرداش آخرین جلسه آموزشم رو هم رفتم و پس فرداش ، عازم شهرک آزمایش شدم . اما  اینبار نه با حالت ترس . با حالت اعتماد به نفس کامل . یه جور غرور .

لاستیک ماشینم در حین دور یک فرمون ، به مقدار خیلی کم به لبه جدول سابیده شد . من بار اول رد شدم . اون هم بخاطر یک ایراد خیلی ساده . به همین سادگی من بار اول رد شدم .

اما بار دوم ، یعنی حدود بیست روز بعد ، حین امتحان ، از فرعی به اصلی با دنده دو اومدم و راهنما هم نزدم ، اما افسری که ازم امتحان میگرفت ، فقط از بالای عینکش ، یه چشم غره بهم رفت و گفت : اینجا باید چیکار می کردی ؟

ازش معذرت خواستم و گفتم : ( جناب سرهنگ ببخشید . باید ایست کامل می کردم ، می زدم دنده یک ، با رعایت حق تقدم و زدن راهنما ، وارد اصلی میشدم ) .

اونم بهمین سادگی از این اشتباه من چشم پوشی کرد و بهم گفت : (حالا بجای جریمه این اشتباه ، یه پارک دوبل بزن ببینم ) منم یه پارک دوبل تپل و بدون اشتباه رفتم و . . . بالاخره بار دوم قبول شدم .

دیده بودم اونایی که قبول میشن ، چه حالتی پیدا میکنن . یکی پشتک میزد ، یک می رقصید ، یکی فریاد خوشحالی میزد و . . . و به نظرم ، حرکاتشون غیر منطقی و مسخره بود .

اما وقتی نوبت به خودم رسید و مهر قبولی رو روی کاردکس خودم دیدم ، اینقدر خوشحال بودم که حتی متوجه نشدم اون افسره ، دو بار ازم پرسیده بود دانشجوی چه رشته ای هستی ؟ و حتی چون دید من خیلی گیج شدم ، حتی ازم بشین پاشو و باز و بسته کردن دستام رو هم نخواست . فقط خندید و گفت : مبارکه .

هدفم از نوشتن این همه قصه ، چند تا نکته است که خودم از این ماجرا برداشت کردم و دوست دارم به شما هم برداشتهای خودمو بگم :

1-      من معتقدم اگه همون روزی که تا قبولی آئین نامه رفته بودم جلو ، اگه همون روز امتحان شهری داده بودم ، همونروز قبول میشدم . چون معتقدم اونروز ، روز شانس من بوده . این واسم عبرتی شد تا توی کارام ، شاید و اما و اگر نیارم . هر چند که هنوز گاهی این کار رو میکنم  .  

2-      توی هر دو نوبت امتحانم ، یک نفر از من امتحان گرفت . خوب یادمه . اسمش جناب سرهنگ سلطانی بود . اما چطور شد که بار اول با یه اشتباه ساده رد شدم ولی بار دوم با وجود ارتکاب یه همچین اشتباهی منو رد نکرد ؟ می دونید ، خیلی با خودم این مطلب رو بررسی کردم . یکبار فکر کردم خب این طبیعیه که برای بار اول آدمو رد کنن و بارهای بعدی ، یه کم آسون تر بگیرن . اما خودم جواب خودمو اینطوری دادم که : ( این نمی تونه دلیل محکمی باشه . چون خودم خیلی ها رو همونجا دیدم که همون بار اول قبول شده بودن . از طرفی خیلی ها رو هم دیدم که از بس که رد شده بودن ، دو سه تا کاردکس پر کرده بودن ! ) آخر سر ، علت این مساله رو پیدا کردم . بار اول ، من خیلی خودمو تحویل گرفته بودم . آره . من بار اول با غرور از نحوه قبولیم تو امتحان آئین نامه ، اومده بودم تا امتحان شهری بدم . اما خورد تو پرم . این برام برای همیشه عبرت شد تا با یک علت ساده و بیخود ، الکی به خودم مغرور نشم . چون فکر می کنم تکبر و غرور ، یه موج منفی از خودشون می فرستن و طبیعت به هر نحو ممکن ، سعی میکنه تا اون موج منفی رو خنثی کنه و همیشه در این نبرد ، طبیعت پیروز میدان بوده . با طبیعت هم نمیشه شوخی کرد چون بسیار قهاره .

3-      در آخر اینکه ، فهمیدم همه چیز و همه کاری رو با تنبیه و با زور و قلدر بازی نمیشه تو سر کسی فرو کرد . این جناب سرهنگ سلطانی ، با نادیده گرفتن اون اشتباه محرز من توی رانندگی ، باعث شد تا من ، تا همین الانی که دارم براتون مینویسم ، اگه بخوام از فرعی به اصلی وارد بشم ، ایست کامل می کنم . اما اگه سر همون ایراد رد شده بودم ، دیگه هیچ تضمینی وجود نداشت که الانم همین کار رو انجام بدم . اینم برام درس عبرتی شد تا سعی کنم همیشه حاکم قلوب مردم بشم و قبل از اینکه بخوام از راه زور وارد بشم ، از راه دل وارد بشم . یاد گرفتم که سیلی بزنم اما با بوسه .  

می دونید ، من به این نشونه ها خیلی اعتقاد دارم و فکر می کنم جهان دور و برمون ، پر از اینجور نشانه هاست . فقط کافیه یه ذهن باز و با هوش و البته بی غرض و مرض داشته باشیم تا بتونیم این نشونه ها رو درست تفسیر کنیم . و گرنه . . .

ترجیح میدم برای اینکه هدیم رو کاملش کنم ، اون رو با تکه ای از کلام وحی منور کنم .

خدا در سوره الرحمان میگه : ( خدای مهربان ، انسان را خلق کرد و آسمان و زمین و هر آنچه در آنهاست را به وی بخشید و عدل و نظم را در جهان مقرر فرمود و حکم کرد که ای بندگان خدا ! هرگز در میزان عدل ، تعدی و نافرمانی نکنید و همه چیز را به ترازوی عدل و انصاف بسنجید و ... )  

سوره الرحمان رو حتما بخونید . خیلی خیلی قشنگه . اونجا که میگه و بارها اون رو تکرار میکنه که ( فبای الاء ربکما تکذبان ؟ یعنی آهای انسان ! کدوم نعمت خدات رو  انکار می کنی ؟ )

خدا به بنده هاش تاکید میکنه تا این نشونه ها رو بدرستی تفسیر کنید تا مبادا نعمتی رو از سر سوء تفسیر ، تکذیب کنید . و انقدر این مساله مهمه که ، بارها اونرو در این سوره تکرار کرده .

آدم با خوندن این سوره ، یه حسی بهش دست میده . یه حس خوب. یه حس مبارک . درست مثل یه حس تولد .

تولد شما هم مبارک