تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

چه زود گذشت . . .

داشتم تقویمم رو ورق میزدم که صفحه دوم تیر به چشمم خورد . تو این صفحه فقط دو کلمه نوشته ام : ( رفتم خدمت ) .

اما پشت همین دو کلمه یه دنیا حرف تلنبار شده . چه زود گذشت . دوم تیرماه 84 رفتم خدمت . با یه دنیا امید و دلواپسی.

تمام انرژی و انگیزه من تو اون مدت همون روزنه های روشن زندگیم بود . توی اوج لحظات خستگی جسمی که توی دوره آموزشی داشتیم ، روحم شاداب و قلبم پر امید بود . من خیلی عوض شده بودم . حداقل برای خودم عجیب بود . یادمه توی پاییز 83 چه حال و هوای عجیبی داشتم . منزوی و کم حرف و ̜بی حوصله . اما دیگه از گوشه گیری و بی حوصلگی هام خبری نبود . این من بودم که شرارت و شیطنت داشت از در و دیوار وجودم لبریز می شد. این خود من بودم که توی هر جمعی حاضر بودم . این من بودم که داشتم از لحظه لحظه ی زندگیم لذت می بردم . نه . اشتباه نمی کنم . خودم بودم . واقعاً نمی دونم اگه اون احساس نبود ، من چطوری باید روزگار می گذروندم .

حالا بعد از این همه مدت ... دوباره حال و هوای عجیبی داره اذیتم میکنه . حتی بدتر از احساسی که تو غربت داشتم . انگاری برگشتم سال 83 . آخه چرا دوباره ؟ چرا حالا ؟ مگه همه ی امیدهاتو نسپردی به باد ؟ مگه آرزوهاتو به خودت حروم نکردی ؟ مگه به خودت قول ندادی و واسه خودت خط و نشون نکشیدی ؟ پس چرا دوباره ... ؟

شاید اینم مثل دوره مخفی بیماری باشه . یه مدتی خودشو نشون نمیده و بعدش دوباره میاد به سراغ آدم . یا شایدم زهر حقیقت تلخی باشه که به اسم تقدیر و سرنوشت می خوریم و وانمود می کنیم که هیچ اتفاقی نیافتاده و بعد از یه مدت اثر خودشو اینطوری نشون میده . یا شایدم خصلت آدمیزاد اینجوریه که دوست داره هر از گاهی به گذشته های دور و نزدیک خودش سفر کنه و به گورستان خاطرات مدفون خودش سری بزنه . شایدم ...

نمی دونم . هیچی نمی دونم . فقط اینو می دونم که دوباره تاریخ داره برام تکرار میشه . با این تفاوت که 2 سال بزرگتر شدم . خدا کنه جزء اونایی بحساب نیام که امروزشون با دیرزشون یکیه . نه . من از تکرار متنفرم . از برگشت به عقب و درجا زدن و دور خودم چرخیدن متنفرم . حق با شماست که گفتید :‌خدایا اینگونه نفس کشیدنم را مخواه .

 

به کجا چنین شتابان

گون از نسیم پرسید

اگر از کویر وحشت ، بسلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران ، برسان سلام ما را