تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

قاصدک

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟

از کجا ، وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ، اما

گردِ بام و در ِ من

بی ثمر می گردی .

 

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیٌار و دیاری – باری ،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،

برو آنجا که تو را منتظرند .

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند .

 

دست بردار از این در وطن ِ خویش غریب .

قاصد تجربه های همه تلخ ،

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب

 

قاصدک ! هان ولی ... آخر ... ایوای !

راستی آیا رفتی با باد ؟

با تو ام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی ...!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی، خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک !

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .

 

قاصدک – از کتاب آخر شاهنامه - نوشته مهدی اخوان ثالث 

( به آیدا )‌ - از نوشته های احمد شاملو به همسرش آیدا سرکسیان :‌

 

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از روسبی خانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام.

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم !

 

و چشمانت راز آتش است.

 

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند.

 

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک وبلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا در آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!ــ

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود.

...

شاگردی از استادش پرسید: "عشق چیست ؟ "

 استاد در جواب گفت: "به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار ، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید:"چه آوردی؟ "

و شاگرد با حسرت جواب داد : " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم"

استاد گفت: " عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید : "پس ازدواج چیست؟ "

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی !" شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین!!