تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

حس زیبای تولد

به نام خدا

سلام

اصولا واژه تولد ، نماد و سمبل شادی و نوید دهنده یک رخداد مبارکه . آخه خیلی ها فکر می کنن تولد فقط مال زمانیه که یه کوچولو به دنیا میاد . اما هر چیزی که آغاز یک رویداد باشه رو میشه به تولد تعبیر کرد . مثلا تاسیس یه دفتر کاری ، نگارش یه کتاب جدید، اختراع یا کشف یه چیز جدید و . . . همه اینا یه جور تولده . تازه ، اینایی که گفتم ، جنبه مادی تولده . تولد رو میشه از جنبه معنوی هم دید . مثلا کسب یه تجربه جدیدی که باعث بشه انحرافات احتمالی توی مسیر زندگیت رو اصلاح کنی و خیلی چیزای دیگه . 

عاشق شدنم خودش یه جور تولده . چون عشق باعث میشه خوبیها یی رو که قبلا فقط برای خودت میخواستی ، صادقانه با یه نفر دیگه قسمت کنی و این ، عین معنی ایثاره که توی فرهنگ همه ادیان و بخصوص ما مسلمونا بهش توصیه شده. فقط عاشقا می تونن ایثار کنن . چون هرچی خوبی توی دنیاست رو برای معشوقشون میخوان .

اینا همشون یه جور تولده . چون یه جور زایش درونشون وجود داره . یه نوع هجرت . یه جور انتقال و تغییر تو همشون وجود داره که با یه حس قشنگ همراست . حسی که هیچکس نمی تونه تعریفش کنه اما وجود داره. به خاطر وجود همچین حس خوبه که برای هر تولدی ، مراسم جشن و شادی می گیرن .

البته اگه بخواهیم واقع بینانه نگاه کنیم ، متاسفانه بعضی از رویدادهای منفی هم تولد دارن . مثل شروع یک حس تنفر و کینه . که خیلی از مشکلات این دنیا ، حاصل تولد همچین رویدادهاییه . اما منظور من از تولد در اینجا ، فعلا جنبه مثبت اونه .

بگذریم . راجع به همه این چیزها می تونیم با هم صحبت کنیم . فعلا برگردیم سر موضوع خودمون .

منم بخاطر تولد وبلاگم می خوام جشن بگیرم . اما خب چه کنم که نمی تونم از توی کامپیوتر به تک تک شما شیرینی و شکلات و نقل و نبات تعارف کنم . مجبورم عکسشو بذارم و توصیه کنم اگه یه وقت دلتون خواست و هوس شیرینی کردید ، از طرف من ( به حساب خودتون !) ، خودتونو یک کیلو شیرینی خامه ای مهمون کنین . تعارف نکنیدها ! اگه باز هم خواستین ، می تونین بیشتر بگیرین . ( سخاوت رو حال می کنین ؟ )

ولی خب عوضش می خوام برای کادویی جشن تولد وبلاگم  ، یه خاطره خوش ، اول به خودم ، بعد به شما ها هدیه بدم . برای من که خاطره خوبیه . امیدوارم شما هم خوشتون بیاد . می دونید ، اصلا بذارین این وبلاگ رو از همین الان بکنیمش یه پاتوق برای تعریف خاطراتمون . تلخ و شیرین . بی مزه و بامزه ! درهم ! سوا کردنی هم نداریم !

من منتظرم تا شما هم برام کادویی بفرستید . خساست نکنیدها .

می خوام از داستان گرفتن گواهینامه ام بنویسم .

جونم واسه تون بگه که اوایل سال 80 بود که هوس کردم برم گواهینامه بگیرم . آخه رفقای خودم ، یکی دو  سال جلوتر از من گواهینامه  گرفته بودن . اما من اونقدر سرم توی درس و کتاب و کنکور و این چیزا بود که تا اون موقع حتی به فکرم هم نرسیده بود اقدام کنم . اما بعد از قبولی توی کنکور و ورود به دانشگاه ، دیگه مصمم شدم برم و گواهینامه ام رو بگیرم .

بالاخره بعد از چند وقت پرس و جو از این و اون ، فهمیدم باید چیکار کنم .

اینکه چقدر برای آموزش وقت و هزینه صرف کردم و چقدر دلسرد شدم و چقدر مربی عوض کردم و اینها ، همه بماند . خلاصه اینکه این آقا منوچهر قصه ما ، اصول اولیه رانندگی رو یاد گرفت و میخواست بره شهرک آزمایش برای امتحان . اینم بگم توی آموزشگاه ، این مربیا از همه چی ایراد می گرفتن و ادعا می کردن همه این ایرادهایی رو که اونا از هنرجوهاشون می گیرن، افسرهای راهنمایی رانندگی ، ده برابر شدیدتر می گیرن و خلاصه اینکه افسر برای من شده بود مثل لولو !

همین باعث شده بود من توی رفتن برای امتحان دادن تردید کنم . بالاخره یه روز تصمیم گرفتم برم . دقیقا  یادمه روز سه شنبه بود . باخودم گفتم : ( امروز فقط میرم ببینم اصلا اوضاع چه جوریه . ) به خیال خودم رفتم یه سر و گوشی آب بدم . اما نمی دونم چرا تمام مدارکم رو هم با خودم بردم . چون به خودم قبولونده بودم که امروز فقط برای دیدن اوضاع دارم میرم ، هیچ عجله و اضطرابی توی رفتن نداشتم و یادمه حدود ساعت 10 صبح زدم از خونه بیرون . . .

حدود 40 دقیقه بعد رسیدم شهرک آزمایش . رفتم دیدم یه عده وایستادن واسه صف کاردکس . بدون کاردکس هم راه نمی دادن تو . صف شلوغی بود . به خودم گفتم : ( ای بابا ! الکی اومدی . یه روزت رو هم خراب کردی که چی ؟ ) اما بازم نمی دونم چرا وایستادم تو صف . جالب اینجاست که صف به اون درازی ، یکدفعه ظرف یک ربع راه افتاد و جالبتر اینکه فکر کنم حدود پنج یا شش نفر بعد از من هم پذیرش شدن و مابقی رو برگردوندن برای فردا !

رفتیم کاردکس رو گرفتیم و دو سه تا امضاء و مهر و اینا روش خورد و حالا نوبت معاینه چشم بود . به خودم گفتم : (خب. دیگه واسه امروز بسه . برم تا فردا . ) اما با دیدن صف نه چندان شلوغ معاینه ، بازم وسوسه شدم وایستم . اینجوری شد که معاینه چشم رو هم براحتی گذروندم !

خب ! حالا وقت امتحان آئین نامه ست . با خودم گفتم : ( نه دیگه ! این یکی رو نمیشه . باید بی خیالش بشی ) آخه اینم بگم  آخرین جلسه آموزش رانندگی من ، هنوز مونده بود و مربیم بهم گفته بود می خوام یه سری فنون رانندگی ( مثل دور دو فرمون حرفه ای ! ) بهت یاد بدم . به همین خاطر من اصلا برای امتحان آئین نامه حاضر نبودم . فقط یکی دوبار اونم خیلی سطحی دفترچه رو خونده بودم .

بالاخره اینکه می خواستم بعد از معاینه چشم ، برگردم خونه اما بازم نمی دونم چرا رفتم تو صف امتحان آئین نامه نشستم . با وجود اینکه می دونستم اگه رد بشم ، باید حداقل 14 روز دیگه مراجعه کنم . اما نشستم و امتحان دادم . ده دقیقه بعد از امتحان ، یه افسر اومد و از بین چهل پنجاه نفری که امتحان داده بودیم ، هفت هشت تا اسم خوند و گفت بلند شید بیاید تو . گفتم : ( خاک تو سرت ! خراب کردی . مگه مرض داشتی ندونسته امتحان دادی ؟ می مردی یه روز دیرتر میومدی ؟ ) .  اما . . .

امتحان آئین نامه رو بدون حتی یک غلط ، قبول شده بودم !

 باورتون میشه ؟

منی که اومده بودم فقط یه سرو گوش آب بدم ، حالا تا مرز گواهینامه رفته بودم جلو . فقط مونده بود امتحان شهری . حتما تا اینجای قصه فکر کردید که پس من یه ضرب همون روز فبول شدم . اما اینطوری نشد . نمی دونم چرا این یکی رو دیگه نتونستم برم جلو . گفتم بذار جلسه آخر آموزشم هم تموم بشه . بعد .

این شد که دیگه برگشتم خونه . . .

فرداش آخرین جلسه آموزشم رو هم رفتم و پس فرداش ، عازم شهرک آزمایش شدم . اما  اینبار نه با حالت ترس . با حالت اعتماد به نفس کامل . یه جور غرور .

لاستیک ماشینم در حین دور یک فرمون ، به مقدار خیلی کم به لبه جدول سابیده شد . من بار اول رد شدم . اون هم بخاطر یک ایراد خیلی ساده . به همین سادگی من بار اول رد شدم .

اما بار دوم ، یعنی حدود بیست روز بعد ، حین امتحان ، از فرعی به اصلی با دنده دو اومدم و راهنما هم نزدم ، اما افسری که ازم امتحان میگرفت ، فقط از بالای عینکش ، یه چشم غره بهم رفت و گفت : اینجا باید چیکار می کردی ؟

ازش معذرت خواستم و گفتم : ( جناب سرهنگ ببخشید . باید ایست کامل می کردم ، می زدم دنده یک ، با رعایت حق تقدم و زدن راهنما ، وارد اصلی میشدم ) .

اونم بهمین سادگی از این اشتباه من چشم پوشی کرد و بهم گفت : (حالا بجای جریمه این اشتباه ، یه پارک دوبل بزن ببینم ) منم یه پارک دوبل تپل و بدون اشتباه رفتم و . . . بالاخره بار دوم قبول شدم .

دیده بودم اونایی که قبول میشن ، چه حالتی پیدا میکنن . یکی پشتک میزد ، یک می رقصید ، یکی فریاد خوشحالی میزد و . . . و به نظرم ، حرکاتشون غیر منطقی و مسخره بود .

اما وقتی نوبت به خودم رسید و مهر قبولی رو روی کاردکس خودم دیدم ، اینقدر خوشحال بودم که حتی متوجه نشدم اون افسره ، دو بار ازم پرسیده بود دانشجوی چه رشته ای هستی ؟ و حتی چون دید من خیلی گیج شدم ، حتی ازم بشین پاشو و باز و بسته کردن دستام رو هم نخواست . فقط خندید و گفت : مبارکه .

هدفم از نوشتن این همه قصه ، چند تا نکته است که خودم از این ماجرا برداشت کردم و دوست دارم به شما هم برداشتهای خودمو بگم :

1-      من معتقدم اگه همون روزی که تا قبولی آئین نامه رفته بودم جلو ، اگه همون روز امتحان شهری داده بودم ، همونروز قبول میشدم . چون معتقدم اونروز ، روز شانس من بوده . این واسم عبرتی شد تا توی کارام ، شاید و اما و اگر نیارم . هر چند که هنوز گاهی این کار رو میکنم  .  

2-      توی هر دو نوبت امتحانم ، یک نفر از من امتحان گرفت . خوب یادمه . اسمش جناب سرهنگ سلطانی بود . اما چطور شد که بار اول با یه اشتباه ساده رد شدم ولی بار دوم با وجود ارتکاب یه همچین اشتباهی منو رد نکرد ؟ می دونید ، خیلی با خودم این مطلب رو بررسی کردم . یکبار فکر کردم خب این طبیعیه که برای بار اول آدمو رد کنن و بارهای بعدی ، یه کم آسون تر بگیرن . اما خودم جواب خودمو اینطوری دادم که : ( این نمی تونه دلیل محکمی باشه . چون خودم خیلی ها رو همونجا دیدم که همون بار اول قبول شده بودن . از طرفی خیلی ها رو هم دیدم که از بس که رد شده بودن ، دو سه تا کاردکس پر کرده بودن ! ) آخر سر ، علت این مساله رو پیدا کردم . بار اول ، من خیلی خودمو تحویل گرفته بودم . آره . من بار اول با غرور از نحوه قبولیم تو امتحان آئین نامه ، اومده بودم تا امتحان شهری بدم . اما خورد تو پرم . این برام برای همیشه عبرت شد تا با یک علت ساده و بیخود ، الکی به خودم مغرور نشم . چون فکر می کنم تکبر و غرور ، یه موج منفی از خودشون می فرستن و طبیعت به هر نحو ممکن ، سعی میکنه تا اون موج منفی رو خنثی کنه و همیشه در این نبرد ، طبیعت پیروز میدان بوده . با طبیعت هم نمیشه شوخی کرد چون بسیار قهاره .

3-      در آخر اینکه ، فهمیدم همه چیز و همه کاری رو با تنبیه و با زور و قلدر بازی نمیشه تو سر کسی فرو کرد . این جناب سرهنگ سلطانی ، با نادیده گرفتن اون اشتباه محرز من توی رانندگی ، باعث شد تا من ، تا همین الانی که دارم براتون مینویسم ، اگه بخوام از فرعی به اصلی وارد بشم ، ایست کامل می کنم . اما اگه سر همون ایراد رد شده بودم ، دیگه هیچ تضمینی وجود نداشت که الانم همین کار رو انجام بدم . اینم برام درس عبرتی شد تا سعی کنم همیشه حاکم قلوب مردم بشم و قبل از اینکه بخوام از راه زور وارد بشم ، از راه دل وارد بشم . یاد گرفتم که سیلی بزنم اما با بوسه .  

می دونید ، من به این نشونه ها خیلی اعتقاد دارم و فکر می کنم جهان دور و برمون ، پر از اینجور نشانه هاست . فقط کافیه یه ذهن باز و با هوش و البته بی غرض و مرض داشته باشیم تا بتونیم این نشونه ها رو درست تفسیر کنیم . و گرنه . . .

ترجیح میدم برای اینکه هدیم رو کاملش کنم ، اون رو با تکه ای از کلام وحی منور کنم .

خدا در سوره الرحمان میگه : ( خدای مهربان ، انسان را خلق کرد و آسمان و زمین و هر آنچه در آنهاست را به وی بخشید و عدل و نظم را در جهان مقرر فرمود و حکم کرد که ای بندگان خدا ! هرگز در میزان عدل ، تعدی و نافرمانی نکنید و همه چیز را به ترازوی عدل و انصاف بسنجید و ... )  

سوره الرحمان رو حتما بخونید . خیلی خیلی قشنگه . اونجا که میگه و بارها اون رو تکرار میکنه که ( فبای الاء ربکما تکذبان ؟ یعنی آهای انسان ! کدوم نعمت خدات رو  انکار می کنی ؟ )

خدا به بنده هاش تاکید میکنه تا این نشونه ها رو بدرستی تفسیر کنید تا مبادا نعمتی رو از سر سوء تفسیر ، تکذیب کنید . و انقدر این مساله مهمه که ، بارها اونرو در این سوره تکرار کرده .

آدم با خوندن این سوره ، یه حسی بهش دست میده . یه حس خوب. یه حس مبارک . درست مثل یه حس تولد .

تولد شما هم مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد