نمیدانم به انتظار چه نشسته ام .به انتظار معجزه ای آسمانی ؟
شب یلدا یی ام آغاز میشود .حافظ هم امشب از من میگریزد .غزلی ندارد تا بتواند دردم را تسکینی بخشد . سکوتی عمیق و کشنده ... امشب شب یلدا ی من است
و میدانم امشب چه شب یلدا یی ست برای تو ... برای تو که یلدا ی زندگی ات را یافته ای . نمیدانم امشب در چه حالی... نمیدانم دلتنگی یا دلشاد
نمیدانم ... نمیدانم .
اما میدانم که امشب شب توست . شب یلدا ی تو .
بلندترین شب سال. میدانم چه شبهای شیرینی در انتظار توست . باید امشب را جشن بگیرم . چشمهایم را میبندم . عکست را در قاب چشمانم به تصویر میکشم .
سکوت ... سکوت ... و باز هم سکوت ...
چه شب یلدا یی ! دوست داشتم در این لحظات تو را میدیدم . اشتیاق کلامت را میشنیدم . شوق نگاهت را حس میکردم . میدانم امشب چه شبی ست برای تو . شب یلدا ی توست.
شب یلدا
و من در این شب صبح را به انتظار نشسته ام . نفسم تنگ آمده . حافظ را نیمخواهم . فال هایش را نمیخواهم . نیتی ندارم تا تفالی بزنم . امشب از حافظ هم بیزارم . امشب یاد تو در بند بند دلم بی تابی میکند . امشب در دلم چه غوغایی برپاست ...
میدانم که فکرت و ذهنت در جستجوی چیست . میدانم که نام امشب را هزارن بار زمزمه کرده ای . میدانم ... همه را میدانم...
نگو نه که باور دارم دل بستن را
نگو نه که طعم گس عاشق بودن را با تو چشیده ام
« من در غم تو ، تو در وفای دگری
دل من تنگ تو و تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روا کی باشد
من پای تو بوسم و تو دست دگری »
به خودم قول داده بودم از تو سخنی بر زبان نیاورم . قول داده بودم فراموشت کنم . تا تو آسوده بروی . تا تو آسوده دوست بداری . تا تو آسوده ترکم کنی. ولی نمیدانم چرا امشب اینچنین از تو
بی تابم ...
« این گناه نیست که از تو بگویم . اگر که هست، بریده باد زبانم اگر که از تو نگوید . بریده باد !»
امشب نقابم را پاره خواهم کرد. امشب باز با سکوتم در لحظات یلدا یی تو ؛
فریاد خواهم زد ... فریاد خواهم زد ...فریاد خواهم زد که خدایا ؛
تا به کی در این مرداب تنهایی دست و پا زدن ؟ تا به کی نقاب به چهره زدن ؟
تا به کی در خلوت خویش اشک تنهایی ریختن ؟
تا به کی به لب لبخند و در دل حسرت داشتن ؟
تا به کی در درون خویش خورد شدن و دم نزدن ؟
تا به کی پوچی ؟ تا به کی سکوت کردن ؟
تا به کی قلم زدن و کاغذ ها را سیاه کردن ؟
تا به کی نالیدن ؟
تا به کی...
تا به کی؟
خدایا ؛ تا به کی؟
تا به کی به تماشای رفتنش نشستن ؟
تا به کی کتاب خاطرات را ورق زدن ؟
تا به کی لطافت نگاه اول را لطیف ماندن ؟
تا به کی سردی نگاه آخر را به ناباوری نشستن ؟
تا به کی گرمی دستان پاکش را همچون داغی بر دل نگاه داشتن ؟
خدایا ؛ تا به کی؟
امشب چه بی تاب گشته ام . امشب چقدر تنها مانده ام . هیچ کسی نیست ؟
هیچ کسی نیست که درونم را بفهمد ؟ هیچ کس نیست .
هیچ کسی نیست که امشب شانه هایی باشد برای باریدنم . و من باز در سخت ترین لحظات تنها مانده ام . و من باز با بغض در گلو مانده ام ، به انتظار صبح نشسته ام . خدایا ؛ چرا امشب تمام نمیشود ؟
به کجا پناه برم ؟ به کجا ؟
سر به روی کدامین شانه ها بگذارم ؟ در آغوش کدامین دل درد کشیده ای دردم را فریاد کنم ؟ امشب کدامین سینه سوخته ای ، پذیرای آتش درونم خواهد شد؟ چه شب زیباییست امشب !
شب یلدایی تو
و من به انتظار صبح نشسته ام . به انتظار صبح نشسته ام که باز جسم خویش را به کارهای روزمره بگمارم تا مرگ روحم را به سوگ ننشیند .
به انتظار صبح که باز با قدم های استوارم عقربه های ساعت را به حرکت کردن یاری دهم .
خدایا ؛ درونم چه تنهاست ...
به دیوان حافظ نگاهی می اندازم ؛ بی آنکه بازش کنم فال خویش را اینچنین زمزمه میکنم :
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
امشب ، فالم را بجای حافظ ، از مرحوم دکتر شریعتی می گیرم .
شگفتا وقتی بود ، نمی دیدم
وقتی می خواند ، نمی شنیدم
وقتی دیدم که نبود
وقتی شنیدم که نخواند
شادیهایتان به بلندی امشب ....
و غمهایتان به کوتاهی امروز ....