تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

خاطره کلاس عربی

خاطره ، مجموعه ای از لحظات و وقایعی است که در گذشته ای دور یا نزدیک ، برامون پیش اومده و شاهد رخداد اونها بوده ایم . هر لحظه از لحظات زندگی میتونه یک خاطره باشه برامون . یک خاطره کوچیک یا بزرگ . یک خاطره تلخ یا شیرین .

مثل خاطره اولین روز رفتن به مدرسه – خاطرات شیطنتهای دوران دبیرستان – خاطرات دوران دانشگاه یا خدمت – خاطره یک تصادف بد – خاطره از دست دادن بهترین دوست و ...  

من فکر میکنم هرچقدر هم یک واقعه برای آدم ، در زمان و مکان خودش بزرگ و تلخ و ناراحت کننده هم که باشه ، اما وقتی غبار زمان روی اون میشینه و اسم خاطره به خودش میگیره و توی ذهنمون یا توی دفترچه خاطراتمون بایگانی میشه ، تبدیل میشه به یک خاطره خوب . چیزی که با یادآوری اون ، تبسم متفکرانه ای روی لب نقش میبنده و تمام ...!

انگار نه انگار که همین خاطره ای که ما امروز خیلی راحت داریم لبخند زنان ازکنارش رد میشیم ، یه زمانی بزرگترین دغدغه فکری یا شاید بزرگترین حادثه زندگیمون بوده .

انگار نه انگار که یه قسمت از زندگی ما ، یه زمانی تحت تاثیر اون واقعه قرار گرفته بوده .

انگار نه انگار که شاید همون خاطره است که مسیر زندگی ما رو تا رسیدن به این جایی که الان هستیم هدایت کرده .

انگار نه انگار ...

فقط لبخندی میزنیم و دوباره قافله افکارمون رو از گذشته کوچ میدیم  به دنیای حال

و ادامه زندگی ...

از اون خاطرات ، برامون فقط تجربه هاش باقی می مونه . تجربه هایی به قیمت عمر آدم .

شما چیزی گرونتر و با ارزشتر از عمر خودتون سراغ دارید ؟

تجربه هایی بسیار قیمتی که متاسفانه خیلی ها ارزش اونها رو نمی دونن . خیلی ها هستن که همش دارن دور خودشون می چرخن و همیشه گیج میزنن . توی زندگیشون نمی تونید یک نقطه روشن پیدا کنید . هنوز تکلیفشون رو با خودشون هم نمی دونن . اینا همون آدمهایی هستن که از تجربیات بوجود آمده در زندگی ، استفاده نکردن و از اون عبرت نگرفتن . شایدم چشماشون رو به روی حقیقت بستن و نمیخوان با اون روبرو بشن . به همین دلیل ، محکوم شدن به فنا . به سرگردانی تا ابد . به نیستی ...

من فکر میکنم اونا نفهمیدن که زندگی ، یعنی یک معامله پایاپای : خرید تجربه در ازاء فروش عمر

و چون نمی دونن که فقط دارن عمر خودشون رو میدن بدون اینکه تجربه ای بخرن ، اینجور ضرر میکنن ( ان الانسان لفی خسر )

به قول فرمایش امام صادق در اهمیت استفاده از تجربیات: (لا یلسع العاقل من جحر مرتین = عاقل از یک سوراخ ، دوبار گزیده نمی شود ) عربیش رو دقیقا یادمه چون توی دبیرستان خونده بودیم . چون این حدیث هم ، برای من به مثابه یک خاطره است . و یک تجربه . یک تجربه با ارزش .

زمانی با این حدیث برخورد کردم که منم درست مثل اونایی که گفتم ، داشتم توی ماز زندگی ، بدون هیچ هدف و مقصدی میگشتم .

درس میخوندم . اما چرا ...؟ نمی دونم !

نمرات نسبتا خوبی هم داشتم . اما واسه چی ...؟ بازم نمی دونم !

شاگرد اول یا دوم کلاس و مدرسه بودم . اما برای چی ... ؟ اونم نمی دونم !

واسه همین بود که علیرغم وضعیت خوب تحصیلی ام و ...

اینکه توی کلاس فیزیک و حسابان و هندسه و ... سوگلی معلمها بودم

اینکه سال سوم دبیرستان از طرف مدیرمون بمدت یکماه بعنوان مدیر افتخاری دبیرستان انتخاب شدم

اینکه با چند تا از بچه ها ، یک طرح تحقیقاتی فرستادیم جشنواره خوارزمی

اینکه توی المپیاد ریاضی تا مرحله استانی رفته بودم جلو

اینکه توی مسابقات ( پیش به سوی جایزه نوبل ) آکادمی فیزیک لهستان شرکت کرده بودیم

همه و همه ...

هیچکدوم من رو راضی یا خوشحال نمی کرد . همیشه دنبال یک حلقه مفقوده بودم . احساس میکردم یه چیزی کم دارم . واسه همین ، اغلب توی خودم بودم .

غرق در افکار ... چه افکاری ... ؟ اینم نمیدونم !!!

جالب اینجا بود که حتی نمی دونستم که من چرا اینطوری هستم ؟! چه چیزی یا چه وضعیتی باید پیش بیاد تا من از این حالت نجات پیدا کنم ؟

اما سر کلاس عربی اینطور نبود . هیچکدوم از این پریشون حالی ها رو سر اون کلاس نداشتم و از بودن در کلاس عربی احساس لذت میکردم . چون میدونستم حداقل سر کلاس عربی ، یه دغدغه ای برای فکر کردن وجود داره که من رو از حالت تکراری خودم دربیاره .

بله ....

اینجوریه که کلاسهای عربیم دقیقا بیادم هست . معلم عربی ما ، دکتر سید محمد هاشمی ، استاد دانشگاه در مقطع فوق لیسانس و دکترا بود که بخاطر آشنایی با مدیر مدرسه مون ، بطور افتخاری اومده بود و عربی درس میداد. البته مدیر ما ( دکتر سید حبیب مکتبی ) هم آدم واقعا فرهیخته ای بود و یه مدتی رئیس آموزش و پرورش منطقه 8 بود . مشاور وزیر آموزش و پرورش دولت خاتمی هم شد. متاسفانه الان ازش خبری ندارم .

خلاصه اینکه دکتر هاشمی ، عربی رو بصورت کاملا پیشرفته و حرفه ای به ما یاد داد . اصلا سطح کتاب سوم دبیرستان رو قبول نداشت . فکر کنم هفته سوم یا چهارم سال تحصیلی بود که کتاب رو تموم کرد و رفت سراغ خارج از کتاب !! یادمه برای تکلیف نوروز ، هیچی نداد بجز یک تحقیق ! گفت : هر کی بتونه معنی این شعر رو درست پیدا کنه ، دو نمره تشویقی میگره !

( ورد الربیع فمرحباً بوروده       و بحسن منظره و طیب وروده )

آخه توی کلاس دکتر ، دو نمره ، خیلی بارم بالایی بود . مثلا کوئیز میگرفت و 5 تا سئوال خفن هم میداد ولی کل کوئیز ، 25/0 بیشتر نداشت !  اینجوری بارم بندی میکرد !!

اما ...

دکتر ، جانباز جنگ هم بود و خاطرات مختلفی از جنگ برامون تعریف میکرد . خاطراتی از سردارانی مثل سرلشکر عباس دوران . دلاوری که پدافند هوایی بغداد و هتل الرشید رو درهم کوبید و آسمان بغداد رو نا امن کرد تا کنفرانس غیر متعهدها در بغداد برگزار نشه تا صدام نتونه جنگ تبلیغاتی راه بندازه .

از وصیت نامه شهید باکری میگفت که پیش بینی کرده بود اونایی که سالم از جنگ برمیگردن ، در آینده به سه دسته تقسیم میشن و ...

و دیگران ...

اون میگفت : این فیلمها رو نگاه نکنین که توی اونها همه اش ما برنده جنگ میشیم ! اینقدر از آدمهای خود فروش داشتیم که باعث مرگ عزیزامون شدن . اینقدر فرمانده های بی لیاقت داشتیم که موجب شدن سربازامون بصورت دسته جمعی توی دشتهای طلائیه و جاهای دیگه مثل برگ خزون بیافتن زمین.

میگفت : اول جنگ وقتی پوتینهات رو میذاشتی دم در سنگر و صبح میخواستی بپوشی ، میدیدی واکس خوردن و بوی گلاب میدن . اما اواخر جنگ مجبور بودی پوتینهات رو بیاری توی سنگر تا مبادا کسی اونا رو بدزده !

لابلای اونهمه مطالب خفن عربی که اون درس میداد و این خاطرات جنگی که تعریف میکرد ، همیشه سر کلاسش از مسائل مختلف راجع به زندگی و دین و خدا وعشق و فلسفه آفرینش و ... اینا هم حرف میزد و کلی ماها رو راهنمایی میکرد . . .

اون بود که جرقه هدفمند زندگی کردن رو توی ذهن شاگرداش زد . میگفت یا کاری رو انجام ندین یا اینکه اگه میخواین دست به کاری بزنین ، بدونید چرا اون کار رو دارین انجام میدین و چطور باید انجامش بدین . حتی اگه نمی دونین چرا باید نماز بخونید و اصلاعلت ادای واجبات دینی برای چیه ، نخونید بهتره چون دارین فقط دولا راست میشین و یه سری کلمات عربی ( قل قل ) میکنین .

به شوخی میگفت با یک عملیات گاز انبری ، موانع و سختیهای زندگیتون رو فتیله پیچ کنین و بندازین کنار !

و . . .

واسه همین ، کلاسهای عربی سوم دبیرستان من ، برام شدن یه خاطره . یه خاطره خوب . خب حالا چرا اینا رو نوشتم ؟ چون دو سه روز پیش ، دکتر رو توی دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات دیدم . جالبه که دقیقا من رو با اسم کوچیک و سالی که شاگردش بودم به یاد آورد . اونم از اینکه من هنوز اون موضوع پروژه رو یادم مونده بود تعجب کرد . خلاصه اینکه با دیدار دکتر ، یک عالمه خاطره شیرین برام زنده شد . زنده شدن این خاطرات باعث شد تا این مطالب نوشته بشن .

باید اینو به مطالبی که اول گفتم اضافه کنم که خاطرات ، فقط با یادآوری ذهنی یا مطالعه مکتوبات ، مرور نمیشن . راه سومی هم وجود داره و اون ملاقات دوباره ست . امکان داره با دیدن جایی یا کسی ، دوباره کلی خاطره زنده بشه . همونطوری که برای من شد . کلی خاطره خوش . . .

خاطراتتون خوش

اوقاتتون سبز

ایام به کام

تا بعد . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
شیسا شنبه 24 دی 1384 ساعت 12:18 ق.ظ http://www.shokolaaat.blogfa.com

درود بر کاوه عزیز. بیان زیبایی داری.

صدایت از کدام سو می آید که خواب من
پر از رقص نیلوفر است؟
طنین قدمهایت از کدام فصل گذر دارد
که اکنون ستاره های برفی خاموش
صبح سپید را به فتح گنجشکان باغ
تهنیت می گویند؟
گام بر سپیده بگذار
صبحهای مه آلود فصل را گذر کن
با زبان گلها سخن بگو
که شهر در جامه ی سپید خویش بیدار است.

حق یارت.بدرود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد