تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

روز تولد من

با هم بزرگ شدیم . دوره کودکی رو تقریباً همیشه با هم بودیم . همبازی هم . هنوز هم عکسهایی که من و اون توی بغل آقاجون ( مرحوم پدربزرگم ) نشسته ایم ، توی آلبوم خاطراتم ، یاد آور همون دوران قشنگه . یاد آور دوران کودکیمون . دورانی که توی اون ، به هیچی بجز بازی فکر نمی کردیم . بدور از محدودیتها و معذوریتهای بزرگترها ، میزدیم تو سر و کله همدیگه . فارغ از همه چی . توی یه دنیای دیگه . انگار همین دیروز بود .

یه کم که بزرگتر شدیم و یه ذره که اومدیم توی جرگه آدم بزرگا ، دیگه مثل قبل نمی تونستیم با هم باشیم و بگیم و بخندیم . مجبور بودیم یه چیزایی رو رعایت کنیم تا به چیزی متهم نشیم و بازخواست به بزرگتر هامون پس ندیم . گفتم که ، این محدودیتهای آدم بزرگا ، فقط به نظر خودشون خیلی مهمه . ولی واقعا مسخره است . اما چه کنیم که ما هم یواش یواش داشتیم وارد آدم بزرگا می شدیم . پس چاره ای نبود جز تبعیت از همون قوانین مسخره ای که بهش میگن رسم و رسومات .

با گذشت زمان ، ما هم کمتر فرصت میکردیم همدیگه رو ببینیم . تازه اونم فقط زمانهایی که یا ما میرفتیم خونه عمه ام اینا ، یا اونا میومدن خونه ما . به هر حال هر روز این رابطه کم رنگ تر میشد . تا اینکه ...

دوباره از یکی دو سال پیش ، رفت و آمد ما با خانواده عمه زیاد شد . سر هر مراسمی که میشد ، ما دو تا خانواده همدیگه رو دعوت میکردیم . و جالب اینجا بود که هم من و هم اون ، حتما باید توی اون مراسم شرکت میکردیم . اجباری هم بود! انگاری یه جورایی میخواستن من و اون رو رودرروی هم قرار بدن .

تا اینکه پارسال ، عمه اینا برای جشن تولد من ، خونه ما مهمون بودن. شب خوب و قشنگی بود . اما بزرگترها خیلی عجیب غریب ما دو تا رو نگاه میکردن . میدونید وقتی آدم در کانون توجهات قرار میگیره ، کاملاً اینو احساس میکنه و هم من و هم اون ، اینو به وضوح احساس میکردیم .

هر کسی رو میدیدی ، با ایماء و اشاره ما دو تا رو نشون میداد و تبسمی روی لبهاشون مینشست . اینقدر این احساس برای من سنگین بود که حتی رفتم و یه گوشه ای نشستم که چشمم به چشمش نیافته تا یه وقت نگن آره ، پسره دلش رفته و ...

وقتی من و مینا رو بزور بلند کردن تا برقصیم ، داشتم از خجالت آب میشدم . حتی تصور اینکه جلوی شوهر عمه ام بخوام با دخترش برقصم ، برام وحشتناک بود . اما وقتی به زور من و اونو بلند کردن تا برقصیم ، شوهر عمه ام هم تشویقمون میکرد . مثل اینکه اونم بدش نمیومد ...

و خلاصه اینکه ... هر چی از اون موقع و از اون حال و هوا بگم ، کم گفتم .

اونا توی چه عالمی بودن و من کجا بودم ؟

من در طول این سالیانی که با دختر عمه ام بودم ، حتی برای یک لحظه به این فکر نکردم که ...

من اونو دوست داشتم . خیلی هم دوست داشتم . الان هم دوستش دارم . اما فقط مثل خواهرم .

پس حالا چطور میدونستم این قالب ذهنی خودمو بشکنم ؟ چطور میتونستم همه ی اون چیزایی رو که بزرگترها سالیان سال بعنوان حرمت و شرم و حیاء و اینا بهمون یاد دادن ، فراموش کنم ؟  

هرگز ...

اینو با خودم گفتم و پای همه چیزش وایستادم . به خدای احد و واحد اگه حتی یک لحظه نسبت به اونچه اعتقاد داشتم ، شک کرده باشم . همیشه فکر می کردم اگه سر یه دوراهی توی زندگی قرار بگیرم ، چقدر ایمانم دوام میاره ؟ چقدر میتونم تحمل کنم و به نفسم پشت کنم ؟ همیشه فکر میکردم چطور میشه یه پسر از یه دختر خوش قیافه خوشش نیاد و ردش کنه ؟ غیر ممکنه . مگر پسره احمق باشه !

فکر میکردم فقط زیبایی ظاهریه که باعث جذب دو نفر بهم میشه . خب اگه اینطور بود ، مگه مینای من چیزی از خوشگلی کم داشت ؟ البته اینم بگم که از نجابت و وقار و متانت هم چیزی کم نداشت . هیچی . پس چی شد که نخواستم ...؟

اما فهمیدم عشق ورزیدن و دوست داشتن ،‌خیلی بزرگتر و والاتر از این حرفاست .

هرچند خدا وکیلی هیچکس بهم هیچ فشاری نیاورد که چکاری بکنم یا چکاری نکنم . اما با همون نگاهای معنی دارشون ، دم به دم مهمونی دادن هاشون ، قربون صدقه رفتنهای عمه برای من و خلاصه با زبون بی زبونی ، و از لابلای سکوت نگاهشون ، داشتن فریاد میزدن :

اوهووووووووووووووووی منوچهر ! چیکار میکنی ؟ زودباش دیگه !

اما من ، یه بار به خودم گفتم ( نه ) و خلاص .

 

حالا فردا . . .

بیست و هشتم دی ماهه ،

شب تولد منه .

اما فرداشب ، یه مناسبت دیگه هم داریم :

شب مراسم نامزدی مینا هم هست .

اون از سر لجبازی با من ، خودش بهم زنگ زد و زمان مراسم رو بهم گفت .

کاملا میشد از توی صحبتهاش فهمید که یه جوری داره حرف میزنه تا دل من بسوزه . اما من فقط خیلی راحت بهش تبریک گفتم . همین ...

حالا ، من برای فرار از سایه سنگین نگاههای خانواده و اقوام ، برای فرار از چشمهای پر رمز و راز اطرافیانی که شاید با دیدن من ، با هم درگوشی پچ پچ کنن ، و از همه مهمتر ، برای فرار از چشمهای آبی رنگ و نافذ و نگاه پر از سئوال دختر عمه خودم ، فردا توی اون مراسم شرکت نمی کنم . میخوام توی یه کافی شاپ از کافی شاپهای تهرون بزرگ ، یه جشن باشکوه یه نفره فقط واسه خودم برپا کنم !

از خدا هم میخوام به اون و به نامزدش عمر با عزت و یک زندگی سعادتمند بده . من که با شنیدن این خبر ، خیلی خوشحال شدم . انگار بار یک مسئولیت بزرگ رو  از دوش من برداشتن .

نمی دونم چرا ولی یکدفعه یاد این آهنگ از  Celine Dionافتادم . خب همچین هم بی مناسبت نیست :

For all those times you stood by me

For all the truth that you made me see

For all the joy you brought in my life

For all the wrongs that you made right

For every dream you made come true

For all the love I found in you

I'll be great thankful baby

You're the one who helped me

Never let me fall

You're the one who saw me through

Through it all

You were my strength when I was weak

You were my voice when I couldn't speak

You were my eyes when I couldn't see

You saw the best there was in me

Lifted me up when I couldn't reach

You gave me faith cause you believe

I'm every thing I am

Because you Loved me

. . . 

 

مبارکه آقا منوچهر . . . تولدت

مبارکه مینا خانم . . . نامزدیت

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آوا یکشنبه 2 بهمن 1384 ساعت 09:49 ب.ظ http://ava-e-sharghi.blogsky.com

خوب یه ریزه نامردییه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد