تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

زندگی

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد بیراه گفت ، خدا سکوت کرد .

آسمان و زمین را بهم ریخت ، خدا سکوت کرد .  

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد .

دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ،

خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم ! اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز ... با یک روز چکار می توان کرد ... ؟

خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید . و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن . او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید راه برود .  می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟! بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .

آنوقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید . زندگی را نوشید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد . می تواند ...

او در آن یک روز ، آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را بدست نیاورد ، اما ...

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید . عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او همان یک روز زندگی کرد . اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .

 

    

 

زندگی اسم نیست ، که در واقع زیستن است .

عشق نیست ، که عشق ورزیدن است

رابطه نیست ، که ربط یافتن است

آواز نیست ، که آواز خواندن است

رقص نیست ، که رقصیدن است  

بیا لبخند بزنیم

بدون انتظار پاسخی از دنیا

و بدان که روزی آنقدر شرمنده می شود ،

که بجای پاسخ لبخند ، به تمام سازهایمان می رقصد .

باور کن ...

به قول اخوان ثالث : هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ...

 

راستی سلام !

من برگشتم ...

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 11:08 ب.ظ

به سلام. خوش آمدی دست گل محمدی

سروش پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 01:12 ق.ظ

میشه بگی کجایی؟

نه . نمیشه . فضولی ؟!

فریده پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 06:14 ب.ظ http://rooberu.persianblog.com

ضمن عرض خوش‌آمد و شادباش و خیر مقدم
چرا عکس‌های وبلاگ شما رو نمی‌تونیم ببینیم

سلام . خیلی ممنون از لطفتون . والا مثل اینکه همه وبلاگها از جمله مال خودتون با عکس مشکل دارن . کلیک راست روی عکس بکنید و Show Picture‌ رو بزنید شاید فرجی بشه . باز هم متشکرم .

فریده پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://rooberu.persianblog.com

من جدا شرمنده‌ام که فضولی می‌کنم. اما به نظر میرسه شما عکس‌هاتون رو از روی اف تی پی سرور میذارید تو وبلاگ
ممکنه به خاطر یوزر پسورد اینجوری میشه.
تو وبلاگ خودم با یه شو پیکچر مشکل حل میشه اما اینجا هر کاری می‌کنم کاری از پیش نمی‌برم. اگر لطف کنید یه بررسی کنید. حیفه خب.

راستش من تازه دارم با Sharemation‌ کار میکنم . ایشالله با وجود اون مشکل عکسها هم برطرف بشه و یه آهنگ هم میخوام بذارم . به قول ارمنی ها :‌گاماس گاماس !
باز هم متشکرم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد