داشتم تقویمم رو ورق میزدم که صفحه دوم تیر به چشمم خورد . تو این صفحه فقط دو کلمه نوشته ام : ( رفتم خدمت ) .
اما پشت همین دو کلمه یه دنیا حرف تلنبار شده . چه زود گذشت . دوم تیرماه 84 رفتم خدمت . با یه دنیا امید و دلواپسی.
تمام انرژی و انگیزه من تو اون مدت همون روزنه های روشن زندگیم بود . توی اوج لحظات خستگی جسمی که توی دوره آموزشی داشتیم ، روحم شاداب و قلبم پر امید بود . من خیلی عوض شده بودم . حداقل برای خودم عجیب بود . یادمه توی پاییز 83 چه حال و هوای عجیبی داشتم . منزوی و کم حرف و ̜بی حوصله . اما دیگه از گوشه گیری و بی حوصلگی هام خبری نبود . این من بودم که شرارت و شیطنت داشت از در و دیوار وجودم لبریز می شد. این خود من بودم که توی هر جمعی حاضر بودم . این من بودم که داشتم از لحظه لحظه ی زندگیم لذت می بردم . نه . اشتباه نمی کنم . خودم بودم . واقعاً نمی دونم اگه اون احساس نبود ، من چطوری باید روزگار می گذروندم .
حالا بعد از این همه مدت ... دوباره حال و هوای عجیبی داره اذیتم میکنه . حتی بدتر از احساسی که تو غربت داشتم . انگاری برگشتم سال 83 . آخه چرا دوباره ؟ چرا حالا ؟ مگه همه ی امیدهاتو نسپردی به باد ؟ مگه آرزوهاتو به خودت حروم نکردی ؟ مگه به خودت قول ندادی و واسه خودت خط و نشون نکشیدی ؟ پس چرا دوباره ... ؟
شاید اینم مثل دوره مخفی بیماری باشه . یه مدتی خودشو نشون نمیده و بعدش دوباره میاد به سراغ آدم . یا شایدم زهر حقیقت تلخی باشه که به اسم تقدیر و سرنوشت می خوریم و وانمود می کنیم که هیچ اتفاقی نیافتاده و بعد از یه مدت اثر خودشو اینطوری نشون میده . یا شایدم خصلت آدمیزاد اینجوریه که دوست داره هر از گاهی به گذشته های دور و نزدیک خودش سفر کنه و به گورستان خاطرات مدفون خودش سری بزنه . شایدم ...
نمی دونم . هیچی نمی دونم . فقط اینو می دونم که دوباره تاریخ داره برام تکرار میشه . با این تفاوت که 2 سال بزرگتر شدم . خدا کنه جزء اونایی بحساب نیام که امروزشون با دیرزشون یکیه . نه . من از تکرار متنفرم . از برگشت به عقب و درجا زدن و دور خودم چرخیدن متنفرم . حق با شماست که گفتید :خدایا اینگونه نفس کشیدنم را مخواه .
به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
اگر از کویر وحشت ، بسلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران ، برسان سلام ما را
میدونم گاهی پیش میاد آدم ها ساعت ها به گذشته هاشون فکر میکنن اکثرا با یه لبخند گاهی هم قهقهه. گاهی تمام لحظه هاش رو فراموش میکنند حتی آدم هاشو فقط یه حس براشون میمونه حسی که نمیدونن از کجا اومده چرا اومده کجا رفته و چرا رفته. امّا میدونن چه شکلی داره و چه رنگی. گاهی هم جای خالیش روحشون رو عذاب میده نه میتونن ازش بگذرن نه میتونن فراموشش کنن نه حتی میتونن باهاش کنار بیان. برای بعضی آدمها( آدم هایی که سئوال میکنن به جای این که بشکنن و قبول میکنن به جای این که متهم کنن) این حس ذرِّه ذرِّه تغییر میکنه هیاهوی درونشون سوالی رو توی فکرشون به وجود میاره سوالی که آروم آروم تبدیل به خواسته میشه و خواستهای که حس جدیدی رو به وجود میاره. گاهی آن قدر جلو میرن که اون خواسته و حس تبدیل به ارزش میشه ارزش از نظر من چیزیه که دیگه ذهنت بالاتر از اون رو نمیتونه ببینه. و اون لحظه، لحظه آرامش آدمهاست. و اون حس هرگز آرام نخواهد شد. امّا وقتی این مسیر رو طی نمیکنی اونه که بر تو غلبه میکنه بدون این که حتی بفهمی و ضعفی از این بزرگتر نیست. که آدم ها رو احساس و درک و فکرشون غلبه نداشته باشن ببخشید که این حرفو میزنم ولی شما اولین کسی نیستی که عاشق شدی و البته هر آدمی هم حق داره انتخاب کنه. تاحالا کسی سرت داد زده. گمون کنم لازم داشته باشی تنها چیزی که میشه تو نوشته هات دید ضعفه. اگه واقعاً یه لبخند زدی و فراموشش کردی و واقعاً از ته قلبت براش آرزوی موفقیت کردی نباید حست مانند گذشته باشه نباید دوباره افسرده و غمگینت کنه و نباید دوباره به سال 83 برت گردونه. به نظر میاد شریعتی رو دوست داشته باشی پس لابد درخت سرو هم تو نوشته هاش میشناسی. حداقل نشون بده که مردی
چه جالب. چجوری تو نوشتههای شما ضعف دیده میشه؟ کاشکی نویسنده کامنت پایین یه کم بیشتر توضیح میداد!