تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

شکرانه یک شروع مجدد

خب بازم سلام

دوستان عزیز : میخوام بگم سومین هدیه کریسمس من هم رسید . یادتونه که از خدا خواستم کار اون دوستم رو هم درست کنه ؟ درست شد . به همین سادگی . نمی خوام راجع به جزئیاتش بنویسم . فقط می خواستم بهتون بگم کارش درست شد .

اینو که میگن : خدا گر ز حکمت ببندد دری    ز رحمت گشاید در دیگری

یا اینکه : در نومیدی بسی امید است     پایان شب سیه سپید است

واقعا درسته . خود من ، اول همین هفته ای که گذشت ، حتی به فردای خودم هم امیدوار نبودم . دیگه هیچ نقطه روشنی جلوم نمی دیدم که واسه رسیدن بهش تلاش کنم . اما الان ... دوباره یه دنیا امید ، یه دنیا شادی و نشاط و یه دنیا شور زندگی  روبروم می بینم . نمی دونید الانی که به عقب بر می گردم و همین 6 ماه پیشم رو بخاطر میارم ، چه حالی بهم دست میده .

به خودم میگم پسر اصلا باورت میشه بین تو و اون آرزوهایی که فکر میکردی حداقل به اندازه 2 سال خدمت باهاشون فاصله داری ، دیگه فاصله ای نیست ؟

باورت میشد از زمانی که اسلحه دستت گرفته بودی و لباس خاکی پوشیده بودی و از ریخت و قیافه خودت بدت میومد ، تا زمانی که می خوای دوباره قلم بدستت بگیری و لباس دانشجویی بپوشی ، همش 5 یا 6 ماه فاصله باشه ؟

اون زمانی که با پوشیدن اون لباسهای خاکی مسخره ، و قدم زدن توی خیابونهای رشت و انزلی ، شخصیتت از پست ترین آدمهایی که تا حالا دیدی ، پست تر شده بود و هیچکس تو رو بعنوان یه آدم، اصلا نگاهت هم نمی کرد و حضور یه تیکه چوب ، از حضور تو بیشتر به چشم میومد، اونزمان اصلا باورت میشد تا چند ماه دیگه میخواهی با بهترین لباسها، پرغرور و سربلند توی خیابونهای پایتخت کشور مورد علاقه ات قدم بزنی ؟

اون زمانی که تنها سرگرمیت ، خوندن کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو یا نوشتن دفترچه خاطرات خدمتت بود ، باورت میشد اون چیزایی که داری ازشون بعنوان ( آرزو) یاد می کنی و پشت هرکدومشون ، ده تا ( کاش ) آورده بودی ، همشون ، توی آینده ای نه چندان دور همونطوری که تو میخواستی ، به واقعیت برسه ؟

خدایا ...

خیلی دوستت دارم . من بنده خوبی واست نبودم . اینو خوب میدونم .اینم میدونم که

اگه اون نمازهایی که توی نمازخونه پادگان ، تو اون گرما و شرجی تابستون شمال ، فقط به عشق تو خوندم ...

اگه اون دعاهایی که توی همون نمازخونه از ته دل خوندم ...

اگه اون ذکرهایی که نیمه شبها یا موقع نگهبانیهام ، با خودم زمزمه می کردم ...

اگه اینا نبودن ، شاید اینایی هم که الان بهم دادی هم نبودن .

خدایا خودت میدونی همیشه گفته ام ( الخیر فی ما وقع ) . واقعا هم همینطوره .حالا اینو دارم با تموم  وجودم احساس میکنم . خیر در همونیه که داره اتفاق میافته .

حالا باید بشینم و یه عالمه برنامه ریزی کنم . باید نقشه بکشم . باید بنویسم چیکارها باید بکنم ؟ کجاها باید برم ؟ آهان ! باید دنبال یه دانشکده خوب برای ادامه تحصیلم در مقطع دکترا هم بگردم .فردا هم باید دنبال یه جای مناسب واسه مکالمه فشرده باشم . دوباره زمان برام خیلی مهم شده . الان یک ساعتش هم دیگه یک ساعته . دوباره برای طلوع صبح فردا لحظه شماری میکنم .خیلی کارها هست که باید انجام بدم . وای که چقدر کار دارم . چقدر لذت میبرم از اینکه یه عالمه کار سرم بریزه و من ندونم کدومشون رو باید زودتر انجام بدم .

چقدر حس خوبی دارم .

چقدر سرحالم . پرم از شور و امید

دوباره پرسه زدنهای کودک ذهنم توی کوچه باغ آرزوهام رو دارم میبینم

دوباره صدای قلبم که از شدت هیجان داره تند تند میزنه رو دارم میشنوم

دوباره بوی تازگی و طراوت رو از لابلای صفحات زندگیم دارم میشمم  

دوباره لطافت و نرمی اشعه خورشید هستی بخش رو روی بدنم احساس میکنم

آره . دوباره می بینم ، میشنوم ، میشمم ، حس میکنم . من دوباره زنده شده ام

و من بابت تک تک اینها ، از خدای خودم متشکرم

 

این از فضل پروردگار من است

اوقاتتان خوش

ایام به کام

تا بعد

هدیه کریسمس من

شب کریسمس

بازم داره کریسمس میاد و من دوباره یاد پاپانوئل چاقالویی می افتم که با یه ریش سفید بلند ، یه لباس قرمز خوشگل ، اون کلاه قرمز لبه دار بزرگ عجیب و غریبش ، یه عینک گرد و ته استکانی که چشمای آبی ریزه میزه مهربونش از پشت اونا برق میزنه ، و اون کوله پشتی بزرگش که پر از هدیه و کادویی برای بچه هاست ، ...

نصفه شب با سورتمه جادویی خودش که 4 تا گوزن بالدار اونو می رونن ، میاد بالای خونه ها و از توی لوله دودکش شومینه ، یهو تالاپی میافته توی خونه و با کلی خنده و شادی داد میزنه : یوووووههههههووووو ! کریسمس مبارک . کریسمس مبارک ! و  کادویی ها رو میذاره زیر کاج تزئین شده شب کریسمس و میره .    

توی کارتونها ، فیلمها و خلاصه همه جا کریسمس اینجوری به تصویر کشیده شده . آره کریسمس رو منم همینجوری می بینم و باور دارم کریسمس با خودش هر چی پاکی توی دنیاست میاره : خنده ، هدیه ، برف که مظهر سفیدی و پاکیه ، آرزو های خوب ، کاج و . . .

واسه همینه که من از همون اول خیلی به کریسمس علاقه داشتم . اتفاقا خاطرات خوبی هم ازش دارم . کریسمس سال 92 ما کپنهاک بودیم . خیلی خوش گذشت . یه دوست دانمارکی هم دارم (کلوس Claus) که از همونجا با هم آشنا شدیم و البته هنوزم هر از گاهی با هم تماس داریم . اتفاقا دو سه شب پیش باهاش صحبت کردم و عید رو بهش تبریک گفتم .

اینجا هم رفقای ارمنی چند تا دارم : واچه ، آرطور ، اجمین و ... که برای پنجشنبه با هم قرار داریم بریم بیرون . یادمه سه چهار سال پیش ، کریسمس با آرطور و خانواده اش رفتم باشگاه آرارات ببینم مراسم ارمنی ها چطوریه ؟ خیلی عالی بود . یه فامیل آسوری هم داریم ( جمیس و خانمش ، شارلوت) که اونم الان رفته سوئد . ولی بعض شما نباشه ، آدمهای بسیار خوب و مهربونی هستن و من کلی باهاشون خاطره دارم .

اما منم کادویی امسالم رو از پاپانوئل زودتر گرفتم . راستش ویزای کانادام دیروز اومد . اصلا باورم نمی شد .می دونستم تو این یکی دوماهه میاد اما شاید توی تاریک ترین  لحظات عمرم بدستم رسید . بهترین هدیه ای که ممکن بود بهم برسه. فکرشو هم نمیکردم  وسط خدمت بتونم برم بیرون . حالا می خوام اواخر بهمن ماه با اجازه تون جلای وطن کنم . می خوام برم یه مدتی هوا عوض کنم . ولی خب البته زود برمی گردم .

البته یه کادوی دیگه هم گرفتم و اونم امکان ورودم به مقطع فوق لیسانسه . دیگه از لباس سربازی میام بیرون . بعد از اینکه برگشتم و سرحال شدم ، میرم سر کلاس . البته قبلا در مورد دانشکده های آلمان تحقیق کرده بودم اما چنگی به دلم نزده بودن . حالا با این فرصت پیش اومده ، میرم توی دانشگاههای کانادا واسه بورس دوره دکترا تحقیق می کنم .

آخه می دونید من فعلا بعنوان افسر وظیفه نیرو دریایی در حال خدمتم . هرچند من خاطرات خیلی خوبی از دوران خدمتم دارم و با آدمهای خیلی خوبی همدم شدم . آدمهایی که پشت اونهمه یال و کوپال نظامی گری شون ، دلی به پاکی و زلالی چشمه اعلای دماوند دارن. آدمهایی که مثل آدمهای دیگه عصبانی میشن ، دستور میدن ، با هم قهر می کنن ، دعوا میکنن و... ولی هیچکدومش از ته دل نیست و حتی نمی تونن یه روز دوری همدیگه رو تحمل کنن . درست مثل یه خانواده . ما اونجا فرمانده و سرباز نداریم . رابطه پدری و پسری و اغلب هم رابطه برادریه . خلاصه اینکه خدا رو شکر ، خدمت هم برای من خیلی جالب و آموزنده بوده و هست . من واسه خودم ، یه محیط علمی درست کردم و جالبه همه اونجا بجای اینکه بهم بگن ( جناب سروان ! ) میگن ( مهندس ) . حتی خود فرمانده .

خب دیگه چی بخوام از خدا که بگم پاپانوئل واسم بیاره ؟

آهان ! یه چیز دیگه . من یه دوست خیلی خوب دارم . داره میره سربازی . اونم صادقانه پای یه نفر نشسته . اما دریغا که اونم عین باغهای معلق بابل(!)...

اونم میتونست خیلی راحت دل بکنه و واسه همیشه بره انگلیس . اما بالاخره عشق و علاقه ، این حرفا رو نمی شناسه دیگه . واسه رسیدن به مطلوبش ، تصمیم گرفت بمونه و بره خدمت . اما حیف که (باز هم بماند ... )

میدونم روزهای اول خدمت ، فوق العاده سخت میگذره .از صمیم قلب از خدا میخوام این دوران سخت رو زودتر براش تموم کنه .

حالا این همه از کریسمس و اینا گفتم . اما مطلبم رو میخوام با یه دعا تموم کنم . توی یه قسمتی از دعای عرفه میگه :

((پروردگارا ! سرنوشت مرا خیر بنویس .

تقدیری مبارک .

تا هر چه را تو دیر می خواهی ، زود نخواهم

و هر چه را تو زود می خواهی ، دیر نخواهم ))

روز و روزگار به همه شما خوش .

ایام به کام

کریسمس مبارک

تا بعد . . .

نسل سوم

نسل سوم ، معروف به ((یو یو )) در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت به دنیا آمد . این نسل از روز اول افتخار تماشای برنامه های دلپذیر صدا و سیما را داشت . ( ظاهراً به برنامه های صدا و سیما در اون زمان می گفتن : پشم و شیشه ! علتش رو جوانها برن از بزرگترهاشون بپرسن . حتما ً متوجه میشن . البته کارتونهایی مثل هاچ زنبور عسل و سرندی پیتی و حنا دختری در مزرعه و بل و سباستین و غیره هم شامل حال این مطلب میشه . یکی بابا نداشت . یکی دنبال مادرش بود . یکی هم هیچکدومشون رو نداشت و خلاصه . . .  ) 

در همان سالهای اول بود که دید شبها برق می رود و صدای بام و بوم می آید که به آن ، وضعیت قرمز می گفتند . صبحها مامان را کمتر می دید چون در صف اجناس کوپنی ایستاده بود . بابا هم چون نان نداشت تا بوق سگ ( در آن زمان بوق هاپو گفته می شد ) کار می کرد و در نتیجه بابا هم کمتر رویت می شد .

روزی که به مدرسه رفت ، فهمید که هر چقدر آدم بیشتر اخم کند مهم تر می شود . همچنین برای آنکه یک موقع شیطان گولش نزند ، برایش کلاسهای خاص گذاشتند . او فهمید که علم بهتر از ثروت است و زرشک ...!

وقتی پدر و مادر از دوران جوانی خود برایش حرف می زدند ، دانست که از چه امکانات ویژه ای برخوردار شده است !؟ در سالهای دبیرستان تا آنجا که می توانست سعی کرد ثابت کند که بالغ شده ولی بعد متوجه شد که نباید بالغ می شده . به همین دلیل پدر و مادر ، او را به کلاسهای مختلف می فرستادند تا شیطان در وجود او رسوخ نکند ( چقدر هم موثر بود ! )

نوع مذکرش وقتی به چهارم دبیرستان ( یا پیش دانشگاهی ) رسید ، از ترس رفتن به سربازی و غیره ، درس خواند تا به داشگاه برود .

نوع غیر مذکر هم برای فرار از رفتن بی مقدمه به خانه شوهر ، چهل شب بیدار نشست و نذر کرد تا وارد دانشگاه شود .

در دانشگاه بود که فهمید درس خواندن کار مهمی است و نباید آنرا انجام داد ! پس وارد فعالیتهای سیاسی شد .

در 18 تیر به او دانسته شد ! که کارش خیلی درست است و هر کسی که دانشجو را نوازش کند ، جایزه می گیرد و دانشجوی نوازش شده ، تنبیه می شود !؟  

پس از گذراندن دورانی کوتاه در نوازشگاه ! فهمید که سربازی بسیار مفید تر می تواند باشد !

وقتی درسش تمام شد و خواست وارد بازار کار شود ، دید که دولت عزیز تمام سعی خود را برای سر کار گذاشتن او انجام می دهد و ...!

گروهی اندک از این نسل ، بعد از گذران دوران کوتاه بیکاری به خیابان رفت ! و مشکل اشتغال بخشی از جوانان حل شد ( خود اشتغالی!؟)

آن بخش هایی هم که از این استعداد ویژه بی بهره بودند ، با هزار زحمت ، کارمند شدند که هزینه تاکسی و ساندویچشان از حقوق مکفی اداره بیشتر بود .

گروهی هم که اندکی از هوش و ذکاوت بی بهره بود ! مهاجر شد و سر از ولایات فرنگ درآورد . در آنجا هم به خاطر داشتن پاسپورت ایرانی ، از احترام بسیاری برخوردار شد !

عده ای قلیل هم که نسبتاً آقا زاده بودند ، بر خر مراد ( از پژو پرشیا بگیر تا بنز الگانس ) سوار شدند و در خیابانهای جردن و شهرک غرب و غیره ، اوپ دیس می فرمودند .

تعداد اندکی هم که ابوی هایشان ( یعنی بابا هاشون ) مسافرکشی نمی کردند ، با پیکان و پراید در خیابانها پرسه می زدند. این گروه ، علاقه ویژه ای به لندکروزهای سیاه داشتند !

نسل سوم ، نسل خیلی خوشبختی بوده است چون همه به او ، علاقه زیادی دارند و هرکسی قصد ربودن او را از دست دیگری داشته است  !

و خوشبختانه گروهی هم وظیفه دارد تا او را به زور ، راهی بهشت کند !

این نسل ، بسیار نجیب بوده و در مقابل همه تقدیرها و الطافی که به او دارند ، بسیار ساکت است . 

                                       این بود انشای من ....