تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

یادی از شاملو

 

در هجدهم آذرماه 1304 به دنیا آمد، از نوجوانی به هنر پرداخت. زود و به رسم آن دوران، جذب حزب توده شد، اما خیلی زود، از حزب و حزب ‌بازی‌های مرسوم آن زمانه کنار کشید. لابد به این دلیل که دریافت حزب توده هم، برای اربابان خارجی ـ گیرم اربابان مدعی دیکتاتوری پرولتاریا ـ خوش‌رقصی می‌کند. لابد دریافت، این مردم، اصولاً ذهن تحزب‌سازی دارند، اما هیچ نظری را جز نظر خودشان برنمی‌تابند . چون هرکس خود را داناترین و اصولاً همه‌کاره می‌داند و مسلم است که این ذهنیت، کار جمعی را برنمی‌تابد .

اما به گمان من، احمد شاملو، از حزب و حزب‌بازی کنار کشید، چون، خود او به تنهایی یک حزب بود، انسانی متشکل از چند انسان، انسان شاعر، انسان محقق، انسان روزنامه‌نگار، انسان مترجم، انسان نویسنده و ...

شاعری پویا ، در زمانه‌ی خود نوگرا و نوخوان و نودان . شاعری که می‌دانست برای مردم می‌گوید و می‌نویسد. به همین دلیل رشید و سربلند، و پشت‌گرم به حمایت مردم بود . برای همین در بیشتر کارهاش مانیفست صادر می‌کرد:

 

«هرگز ازمرگ نهراسیده ام

                    هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی است

                               که مزد گورکن                

                                                  از آزادی آدمی

                                                                     افزون‌تر باشد.»


او هراسی نداشت از این که «خرخاکی‌ها در جنازه‌اش به سوءظن بنگرند» .
رنج‌ها کشید و تمام رنج‌هاش انسانی بود، چون «انسان را باور کرده بود.»


در روزنامه‌نگاری هم نترس، نوآور و خوش‌فکر بود. گواه، همان چند شماره‌ی مجله‌ی (آشنا) که در جوانی درآورد، یا مجله‌ی (خوشه) که حاصل میانسالی شاعر بود. یا نشریاتی که دو سه شماره بیشتر دوام نیاوردند و توسط دشمنان آزادی توقیف شدند، مثل (بارو ) که همراه یدالله رؤیایی «رؤیا» درآورد. (نام نشریه هم از نام دو شاعر ساخته شد «با» از اول «بامداد» و «رو» از ابتدای رؤیا )


در 1336 کار خود را آغاز کرد با (هوای تازه). کتاب‌های دیگرش در شعر عبارتند از :

باغ آینه ـ آیدا در آینه ـ لحظه‌ها و همیشه ـ آیدا، درخت و خنجر و خاطره ـ ققنوس در باران ـ مرثیه‌های خاک ـ شکفتن در مه ـ ابراهیم در آتش ـ ترانه‌های کوچک غربت ـ مدایح بی‌صله ـ حدیث بی‌قراری ماهان.

«زن در پشت در مفرغی» هم قصه‌ای است از او که در همان سال‌های چاپ «باغ آینه» از او چاپ شده. در ترجمه، کارهای زیبا و بسیاری دارد که می‌توان به شازده کوچو اثر آنتوان دو سنت اگزو پری و همچنین «پابرهنه‌ها»ی زاهاریا استانکو اشاره کرد، که در آن اوج اعتقادش را به ترجمه، یعنی ترجمه‌ی آزاد نشان داد.


عظیم‌ترین کار تحقیقی در باب فرهنگ مردم، از او و آیدا همسر اوست، کتابی که تا کنون یازده جلد آن منتشر شده و اینک همسر شاعر، به تنهایی تدوین و تنظیم آن را ادامه می‌دهد.

شاملو در دوم مرداد 80 دیده از جهان فرو بست و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی باد .

 

          

 

من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم . نه ایرانی را به غیر ایرانی ترجیح می دهم نه غیرایرانی را به ایرانی . من یک لر بلوچ کرد فارس ، یک فارسی زبان ترک ، یک افریقائی اروپائی استرالیائی امریکائی آسیائی ام ، یک سیاه پوست زردپوست سرخ پوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم ، بل که بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می کنم . من انسانی هستم میان انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین ، که بدون دیگران معنائی ندارم .

  --------------------------------------------------

گر بدینسان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست .

 

گر بدینسان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک.

 -------------------------------------------------- 

 آیدا

من‌ همان‌ام‌
که‌ از کنارت‌ می‌گذرم‌
و چشم‌ در چشم‌ات‌ می‌دوزم‌.
من‌ همان‌ام‌
که‌ برای‌ با تو بودن‌
هستم‌.
پس‌ لحظه‌ای‌ درنگ‌
سلام‌ام‌ را پاسخ‌ گوی‌
و با من‌ بمان‌
چون‌ ماه‌
که‌ آسمان‌ تیره‌اش‌ را
هرگز رها نمی‌کند
        از کتاب آیدا در آیینه نوشته ی احمد شاملو ـ‌ به همسرش آیدا سرکیسیان

                                                     

زهی عشق

 

زهی عشق ، زهی عشق ، که ماراست خدایا

چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا

چه گرمیم ، چه گرمیم ، از این عشق چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

فرو ریخت ، فرو ریخت ، شهنشاه سواران

زهی گرد ، زهی گرد ، که برخاست خدایا

فتادیم ، فتادیم ، بدان سان که نخیزیم

ندانیم ، ندانیم ، چه غوغاست خدایا

نه دامیست ، نه زنجیر ، همه بسته چراییم ؟

چه بند است ، چه زنجیر ، که برپاست خدایا ؟

                                                             ( مولانا جلال الدین رومی )

هر روز هزاران نفر تو خیابون می بینیم و از کنار هم رد میشیم . هزاران مشکل و گرفتاری می بینیم و انگار هیچی ندیدیم . روزنامه ها مشحون اند از حوادث و وقایع . ولی بازم انگاری هیچ اتفاقی نیافتاده . آب تو دلمون تکان نمیخوره . بی تفاوت به اینکه آخه بابا : ماها مثلا همه با هم فامیلیما ! همه از نسل آدم و حواییم .... اما انگاری یه جور فراموشی قراردادی و خود خواسته گرفته ایم .

مگه چند سال از مرگ سعدی میگذره که یادمون رفته : بنی آدم اعضای یک پیکرند ...

 

ولی یه زمانایی لابلای همین بازی ، یدفعه یه چیزی خیلی توجهمون رو به خودش جلب میکنه . یه چیزی از جنس همون چیزای عادی روزمره . چیزی که شاید فقط تو همون زمان و مکان برامون مهم جلوه کرده باشه . اما هر چی هست ، یدفعه برامون مهم میشه . چرا ؟ نمی دونم . گمان هم نمی کنم کسی بتونه جواب بده چرا بعضی وقایع عادی روزمره ، یهو واسه آدم نمود پیدا میکنه .

 

پر واضح و مبرهن است که بیمارستان ، جای مریض و دارو و دکتره . منم هم مریض عادی دیده ام . هم مریض بد حال ، و هم دور از جون شما ، مرده هم دیده ام . ولی دیدن این مریض ، حال عجیبی بهم داد :

نه می شناسمش ، نه تا حالا دیدمش ، نه اصلا اسمشو میدونم چیه . فقط می دونم یه پسر جوان 19 ساله است از اهالی تویسرکان که سال پیش اومده تهران تا کار کنه و رو پای خودش وایسته . اومده ور دست یه راننده جرثقیل کار میکنه .

ولی الان توی بیمارستان چمران ( نوبنیاد) و در حالت کماست . طفلکی دو شب پیش ، تو شب قدر ، مونده وسط دو تا ماشین سنگین و دو سه تا از استخوانهای قفسه سینه اش خرد شده و به کبد و ریه اش بدجوری آسیب رسونده . دکترا بهش چندان امیدی ندارن .   

اوستاش می گفت انگاری بهش الهام شده بود یه بلایی میخواد سرش بیاد . چون شب قبل از حادثه ، خیلی بی ربط ازش  پرسیده بود : اوستا ! اگه به قفسه سینه آدم خیلی فشار بیاد ، آدم می میره ؟!! انگاری به طفلک الهام شده بود ...

  

تو را به صاحب این شبهای عزیز ، بیاییم واسه برگردوندن این بچه به خانواده اش دعا کنیم . یه لحظه خودمونو بذاریم جای مادرش ، پدرش ، برادرش یا خواهرش ...خیلی سخته .

معبودا ! به حق و حرمت همین شبهای عزیز ، به همه ی مریضا ( خاصه ، مریض منظور ) لباس عافیت بپوشان.  الهی آمین

 

التماس دعا

حق نگهدارتون