در هجدهم آذرماه 1304 به دنیا آمد، از نوجوانی به هنر پرداخت. زود و به رسم آن دوران، جذب حزب توده شد، اما خیلی زود، از حزب و حزب بازیهای مرسوم آن زمانه کنار کشید. لابد به این دلیل که دریافت حزب توده هم، برای اربابان خارجی ـ گیرم اربابان مدعی دیکتاتوری پرولتاریا ـ خوشرقصی میکند. لابد دریافت، این مردم، اصولاً ذهن تحزبسازی دارند، اما هیچ نظری را جز نظر خودشان برنمیتابند . چون هرکس خود را داناترین و اصولاً همهکاره میداند و مسلم است که این ذهنیت، کار جمعی را برنمیتابد .
شاعری پویا ، در زمانهی خود نوگرا و نوخوان و نودان . شاعری که میدانست برای مردم میگوید و مینویسد. به همین دلیل رشید و سربلند، و پشتگرم به حمایت مردم بود . برای همین در بیشتر کارهاش مانیفست صادر میکرد:
«هرگز ازمرگ نهراسیده ام
هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزونتر باشد.»
او هراسی نداشت از این که «خرخاکیها در جنازهاش به سوءظن بنگرند» . رنجها کشید و تمام رنجهاش انسانی بود، چون «انسان را باور کرده بود.»
در روزنامهنگاری هم نترس، نوآور و خوشفکر بود. گواه، همان چند شمارهی مجلهی (آشنا) که در جوانی درآورد، یا مجلهی (خوشه) که حاصل میانسالی شاعر بود. یا نشریاتی که دو سه شماره بیشتر دوام نیاوردند و توسط دشمنان آزادی توقیف شدند، مثل (بارو ) که همراه یدالله رؤیایی «رؤیا» درآورد. (نام نشریه هم از نام دو شاعر ساخته شد «با» از اول «بامداد» و «رو» از ابتدای رؤیا )
در 1336 کار خود را آغاز کرد با (هوای تازه). کتابهای دیگرش در شعر عبارتند از :
باغ آینه ـ آیدا در آینه ـ لحظهها و همیشه ـ آیدا، درخت و خنجر و خاطره ـ ققنوس در باران ـ مرثیههای خاک ـ شکفتن در مه ـ ابراهیم در آتش ـ ترانههای کوچک غربت ـ مدایح بیصله ـ حدیث بیقراری ماهان.
«زن در پشت در مفرغی» هم قصهای است از او که در همان سالهای چاپ «باغ آینه» از او چاپ شده. در ترجمه، کارهای زیبا و بسیاری دارد که میتوان به شازده کوچو اثر آنتوان دو سنت اگزو پری و همچنین «پابرهنهها»ی زاهاریا استانکو اشاره کرد، که در آن اوج اعتقادش را به ترجمه، یعنی ترجمهی آزاد نشان داد.
عظیمترین کار تحقیقی در باب فرهنگ مردم، از او و آیدا همسر اوست، کتابی که تا کنون یازده جلد آن منتشر شده و اینک همسر شاعر، به تنهایی تدوین و تنظیم آن را ادامه میدهد.
شاملو در دوم مرداد 80 دیده از جهان فرو بست و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی باد .
من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم . نه ایرانی را به غیر ایرانی ترجیح می دهم نه غیرایرانی را به ایرانی . من یک لر بلوچ کرد فارس ، یک فارسی زبان ترک ، یک افریقائی اروپائی استرالیائی امریکائی آسیائی ام ، یک سیاه پوست زردپوست سرخ پوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم ، بل که بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می کنم . من انسانی هستم میان انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین ، که بدون دیگران معنائی ندارم .
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست .
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک.
من همانام
که از کنارت میگذرم
و چشم در چشمات میدوزم.
من همانام
که برای با تو بودن
هستم.
پس لحظهای درنگ
سلامام را پاسخ گوی
و با من بمان
چون ماه
که آسمان تیرهاش را
هرگز رها نمیکند از کتاب آیدا در آیینه نوشته ی احمد شاملو ـ به همسرش آیدا سرکیسیان
زهی عشق ، زهی عشق ، که ماراست خدایا
چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا
چه گرمیم ، چه گرمیم ، از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
فرو ریخت ، فرو ریخت ، شهنشاه سواران
زهی گرد ، زهی گرد ، که برخاست خدایا
فتادیم ، فتادیم ، بدان سان که نخیزیم
ندانیم ، ندانیم ، چه غوغاست خدایا
نه دامیست ، نه زنجیر ، همه بسته چراییم ؟
چه بند است ، چه زنجیر ، که برپاست خدایا ؟
( مولانا جلال الدین رومی )
هر روز هزاران نفر تو خیابون می بینیم و از کنار هم رد میشیم . هزاران مشکل و گرفتاری می بینیم و انگار هیچی ندیدیم . روزنامه ها مشحون اند از حوادث و وقایع . ولی بازم انگاری هیچ اتفاقی نیافتاده . آب تو دلمون تکان نمیخوره . بی تفاوت به اینکه آخه بابا : ماها مثلا همه با هم فامیلیما ! همه از نسل آدم و حواییم .... اما انگاری یه جور فراموشی قراردادی و خود خواسته گرفته ایم .
مگه چند سال از مرگ سعدی میگذره که یادمون رفته : بنی آدم اعضای یک پیکرند ...
ولی یه زمانایی لابلای همین بازی ، یدفعه یه چیزی خیلی توجهمون رو به خودش جلب میکنه . یه چیزی از جنس همون چیزای عادی روزمره . چیزی که شاید فقط تو همون زمان و مکان برامون مهم جلوه کرده باشه . اما هر چی هست ، یدفعه برامون مهم میشه . چرا ؟ نمی دونم . گمان هم نمی کنم کسی بتونه جواب بده چرا بعضی وقایع عادی روزمره ، یهو واسه آدم نمود پیدا میکنه .
پر واضح و مبرهن است که بیمارستان ، جای مریض و دارو و دکتره . منم هم مریض عادی دیده ام . هم مریض بد حال ، و هم دور از جون شما ، مرده هم دیده ام . ولی دیدن این مریض ، حال عجیبی بهم داد :
نه می شناسمش ، نه تا حالا دیدمش ، نه اصلا اسمشو میدونم چیه . فقط می دونم یه پسر جوان 19 ساله است از اهالی تویسرکان که سال پیش اومده تهران تا کار کنه و رو پای خودش وایسته . اومده ور دست یه راننده جرثقیل کار میکنه .
ولی الان توی بیمارستان چمران ( نوبنیاد) و در حالت کماست . طفلکی دو شب پیش ، تو شب قدر ، مونده وسط دو تا ماشین سنگین و دو سه تا از استخوانهای قفسه سینه اش خرد شده و به کبد و ریه اش بدجوری آسیب رسونده . دکترا بهش چندان امیدی ندارن .
اوستاش می گفت انگاری بهش الهام شده بود یه بلایی میخواد سرش بیاد . چون شب قبل از حادثه ، خیلی بی ربط ازش پرسیده بود : اوستا ! اگه به قفسه سینه آدم خیلی فشار بیاد ، آدم می میره ؟!! انگاری به طفلک الهام شده بود ...
تو را به صاحب این شبهای عزیز ، بیاییم واسه برگردوندن این بچه به خانواده اش دعا کنیم . یه لحظه خودمونو بذاریم جای مادرش ، پدرش ، برادرش یا خواهرش ...خیلی سخته .
معبودا ! به حق و حرمت همین شبهای عزیز ، به همه ی مریضا ( خاصه ، مریض منظور ) لباس عافیت بپوشان. الهی آمین
التماس دعا
حق نگهدارتون