تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

پاییز قشنگ ...

کاج های زیادی بلند

زاغ های زیادی سیاه

آسمان به اندازه آبی .

سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .

کوچه باغ ، فرا رفته تا هیچ .

ناودان مزین به گنجشک .

آفتاب صریح .

خاک خوشنود .

 

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود .

 

ای عجیب قشنگ !

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،

چشمهایی شبیه حیای مشبک ،

پلکهای مردد

مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر !

زیر بیداری بیدهای لب رود

 

انس

مثل یک مشت خاکستر ، محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می شد .

فکر ،

آهسته بود .

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .

 

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد

یک دهان مشجر

از سفرهای خوب

حرف خواهد زد ؟        

                                                       (( سهراب سپهری ))

 

  

 

بگذریم

باید به تو بیندیشم

وقت ملایم یادها

شبیه آرامش آیینه در غربت دیوار است

حالا هیچ

حالا گو

فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ

وقتی که من تو را دوست میدارم

نه چراغی به خانه بیاور

نه چتری که از کوچه ناشناس بگذری

سایه به سایه

هر سنگی از اضطرابم می فهمد

که کار از کار گذشته است

حالا هیچ

حالا تنها به تو می اندیشم

نام تو

ای زیبای مجسم

اندیشه ایست

تعالای اندیشه است

هوس زیستن

امید ماندن است

من با تو به هر آنچه دست نیافتنی است

دست یافته ام

و می دانی

برگریزان با حضور تو ،

طراوت تکرار یک بهار دیگر

و بهار بی حضور تو ،

تکرار بیهوده پاییز است ...

عروسی احمد عباسپور

خب . بالاخره و به سلامتی و میمنت ، احمد آقای ما هم مزدوج شد !

 

اکثر بچه های دانشگاه ، یا حداقل اونایی که از دور و نزدیک دستی بر آتش انجمن داشتن ، احمد عباسپور رو بعنوان مسئول گروه بازدیدهای انجمن صنایع تهران جنوب  (یا همون تی جی سیتی خودمون! ) می شناسن .

به جرات می تونم بگم یکی از باحال ترین و با مرام ترین و صاف و ساده ترین و خاکی ترین بچه های دانشگاه بود . یادمه بار اول ، احمد رو توی کلاس زبان عمومی دیدم . سال 79 . از همون موقع بچه ی شوخ و شنگی بود و با تیکه هاش ، یهو کلاس رو  می ترکوند. تریپ جدی هم بهش نمیومد . هر وقت میزد تو نخ جدی بازی ، دستش مینداختن تا اینکه خودش بی خیال میشد و پقی میزد زیر خنده . این شوخی های احمد تا آخرین لحظه ای که از دانشگاه فارغ التحصیل شد ، همچنان ادامه داشت .

بچه ی خیابون اتابک ( همون نزدیکی های دانشگاه ) . گاهی اوقات یه نموره تریپ لاتی هم میزد توی خمیر مایه ی کلامش . ولی اصلا بهش نمیومد . نه . اینکاره نبود . ولی مخش مثل ساعت کار می کرد . توی حساب کتاب و ریاضیات قوی بود . یه طرح هم داده بود به جشنواره ی خوارزمی با عنوان بسط نمی دونم چی چی عدد تیلور    ( دقیق یادم نیست ) . فقط یادمه در زمینه ی ریاضیات گسسته بود . چیزی که من ازش حالم بهم میخورد . احتمالا واسه ی همینم هست که اسم طرحشو یادم رفته .

یه کارگاه تولید جا چراغی هالوژن هم توی خاتون آباد داشتن که همه عشقش بعد از کلاس ، رفتن به اونجا بود و تقریبا اکثر پروژه های درسیشو ، همونجا پیاده می کرد . که البته بعدتر ها کار دیگه ای رو شروع کرد و هنوز داره ادامه میده که ایشالله توش موفق باشه .

یه خاطره بد که از اون دارم ، متاسفانه قطع شدن یکی یک بند از سه تا از انگشتای دست چپش بود که موند زیر پرس دستی کارخونه ی خودشون . البته الحمد لله ، دو تا از اونا خیلی حاد نبودن و خیلی به چشم نمیان . فقط انگشت میانی یه کم ...

یادمه تو همین زمانها بود که بچه های موسسه ی پیام امید هم ، بازارچه ی خیریه مواد غذایی راه انداخته بودن . فکرشو بکنید که احمد ، بعد از ظهر دیروز این مشکل واسش پیش اومده باشه و عصر امروز بلند شه بیاد توی بازارچه و وایسته کنار بچه ها و کمکشون کنه و دوباره همونجوری مثل قبل بگه و بخنده . ببینید چقدر این بشر ، صبور و بردباره و روحیه داره.

خلاصه اینکه شنبه ی همین هفته عروسیش بود . مهندس فر و مهندس پاک گوهر با دختر کوچمولوش ( نگار ) هم اومده بودن . چقدر خاطره تعریف کردیم از کلاسها . یه بار مهندس پاک گوهر ، سر یه شیطنت همین احمد رو از کلاس پرت کرد بیرون . اونشب داشتیم به همه ی اون خاطرات می خندیدیم .

 

     

 

ایشالله در کنار خانمش سالیان سال با خوبی و خوشی زندگی کنه و مثل همون دوره ها ، بانشاط و پرطراوت باقی بمونه . آمین .

 

در پناه حق باشید .  

از کافه نادری تا ...

تصور کنید توی دهه 30 هستیم

کافه نادری . معروفترین و گرون قیمت ترین کافه تهران واقع در خیابان نادری . بالای کافه، هتل معروف نادری قرار داشت . با اون شکل و شمایل خاص خودش . با سی چهل تا میز که هر بعد از ظهرها پذیرای دهها نفره که از سر کار روزانه برگشتن و هر کدوم مشغول یه کاری هستن . یه خواننده ناشناس با کت راه راه یقه انگلیسی و یه شلوار پاچه گشاد با خط اتوهایی که میشه باهاش هندونه قاچ کرد ، با یه پاپیون بزرگ مشکی و موهایی که به پر پشتی جنگلهای آمازونه (اون روزها مد بوده دیگه!) ، داره ترانه های خواننده های روز وطنی و غیر وطنی رو می خونه و همه تشویقش میکنن و کف میزنن و اونم وهم ورش داشته که انگاری خود الویس پریسلیه .       

یکی از مشتری های کافه یه گیلاس مشروب دستشه و داره باهاش شیرین کاری میکنه و وقتی با تحسین اطرافیان مواجه میشه سر ذوق میاد و یه چشمه دیگه واسه شون میاد . اون یکی تو فکر فرو رفته و انگاری داره به مساله مهمی فکر میکنه . بهش میخوره از این شاعرها یا نویسنده ها باشه . یه سیگار ماربورو لای انگشتاش گرفته و هر چند دقیقه که به خودش میاد یه قولوپ آبجو میره بالا و یه کام از سیگاره میگیره و دوباره میره تو فکر . اون یکی داره پاسور بازی میکنه و با وجود اینکه چند دست پشت سر هم باخته و حسابی از جیبش رفته ، ولی می خواد واسه اینکه کم نیاره ، بازم بازی کنه . یکی با یه پالتوی مشکی بلند که یقیه هاشو هم داده بالا و خیلی مشکوک به دور و بر خودش نگاه میکنه ، نشسته داره یه قهوه ی ترک میخوره و انگار منتظر اومدن کسیه . این باید عضو یکی از گروهکهای ضد سلطنتی باشه  و ...

نمی دونم چرا . ولی خیلی دوست داشتم یه جورایی تو اون زمونه سیر می کردم . وقتی صحبت از سالهای دور و دراز میشه ، ناخودآگاه افکارم هم سیاه سفید میشه و آدمهایی با اون اوصافی که واسه تون گفتم در نظرم میان . وقتی کتابهای صادق هدایت یا اشعار اخوان ثالث و فروغ رو می خونم ، احساس می کنم خودمم با نویسنده رفته ام تو اون دوران . برام دیدن آدمهایی با این مشخصات خیلی جالبه .

 

فعالیتهای سیاسی شدید ضد سلطنتی که اون موقع وجود داشت هم یکی دیگه از جذابیتهای اون سالها برای منه . خیلی علاقه داشتم ببینم چطوری و با چه جراتی اونهمه فعالیت زیر زمینی بر علیه رژیم انجام میشد ؟ افکار بورژوایی و کمونیستی و مارکسیستی تو جامعه ی اون زمان بیداد می کرد . جالب اینجاست که همه ی اقشار مردم از بزرگ و کوچیک و پیر و جوان ، هرکدومشون طرفدار یه فرقه یا حزب و گروه بودن . نمیدونم فیلم (ارتش سری) رو دیدین یا نه . فیلم ، زمان جنگ جهانی دوم رو نشون میداد . یارو شغلش کافه چی بود بود ولی کار اصلیش ، رد کردن خلبانها و آدمهایی بود که از نیروهای متفقین توی بلژیک گیر کرده بودن و ممکن بود گشتاپو یا اس اس اونا رو دستگیر کنه . توی ایران هم دقیقا همینطور بوده . میخوام بگم اطلاعات سیاسی مردم اون زمان خیلی بالا بود . کوچکترین تحرکات رژیم هم زیر ذره بین بود . پس چرا الان هیچکی حتی جرات فکر کردن به این کارها رو نداره ؟ شاید دیگه حوصله ای نمونده تا کسی بخواد از این کارها بکنه . شاید اونموقع مردم دغدغه زیادی نداشتن و می تونستن با خیال راحت ، فقط و فقط به یه موضوع خاص فکر کنن . اما الانه یارو باید به پول کرایه خونه و خرج خورد و خوراک و هزینه پوشاک و شهریه مدرسه بچه و هزار کوفت و زهرمار دیگه فکر کنه . این بود که کارگران در اون دوره و زمونه واسه خودشون دم و دستکی و حزبی و قدرتی داشتن . اما الان ... بگذریم .

 

داستانهای عشق و عاشقی به سبک اون زمان هم برام خیلی جالبه . مثلا وقتی اشعار فروغ رو میخونم ، دقیقا انگار چله ی پاییز توی یه اتاق کوچولو با پنجره های چوبی که شیشه هاش مه گرفته نشستم و دارم آدمهای تو خیابون رو نگاه می کنم . مثل همون اتاقی که خود فروغ فرخزاد تو اشعارش توصیف کرده .

یا مثلا وقتی اشعار اخوان ثالث رو میخونم ، همینطور . انگار وسط زمستون توی سرما لابلای برفها قدم میزنم و خش خش له کردن برف زیر پام رو میشنوم . حتما قطعه زمستان رو با صدای استاد شجریان شنیدین که میگه :

 

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد ، پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یازی ،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان است .

نفس، کز گرمگاه سینه ات آید برون ، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر  پیرهن چرکین ؟

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !

 

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

درختان ، اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ؛ سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده مهر و ماه ،

زمستان است .

 

شاید فکر کنید خب این مطالب چه ربطی به هم داره . میخوام بگم تلفیقی که از عشق و سیاست در اون زمانه وجود داشت ، برای من خیلی جالبه . عامه مردم تو اون دوره ، حول همین دو موضوع زندگی میکردن و تصور من اینه که با همین چیزها سرخوش بودن و روزگارشونو میگذروندن . گرفتاری و مشکلات به اندازه ی امروز نبود که هر کسی در آن واحد به هزار تا موضوع فکر بکنه . گاهی که از روزمرگی ها خسته میشم ، رجوع میکنم به اشعار و نوشته های همونایی که گفتم . دوباره تجدید قوا می کنم و بعدش بر می گردم به حال و هوای خودم .

حالا الانم یکی از همون زمانهای بازگشت به گذشته هاست . دوباره هوس کردم یه ذره ذهن رو پرت کنم به گذشته هایی که هرگز ندیدمشون . راستش از دوشنبه ی همین هفته به انگیزه ی ادامه تحصیل دوباره از خدمت اومدم بیرون و تا همین چهارشنبه درگیر ترخیص و انتخاب واحد بودم . حالا خوشبختانه یا متاسفانه ، من اصلا آدمی نیستم که یه گوشه بیکار بشینم و ول ول بچرخم . واسه همین از پریروز بعد از ظهر که اومدم خونه و دیگه رسما کاری واسه انجام دادن نداشتم تا همین حالا ، مثل مرغ پر کنده دارم دور خودم می چرخم تا بلکه یه سرگرمی و دلمشغولی واسه خودم دست و پا کنم . این بود که اول رفتم سراغ کتابام و بعدش اومدم تا وبلاگم رو آپ کنم.حالا تا دوباره دانشگاهها(مهد کودک بزرگسالانه!) باز بشه ، باید یه حیلتی بیاندیشم تا حوصله م سر نره . ولی خودمونیم . عجب انتخاب واحدی کردم من . اسمی . 12 واحد خفن . هم با دکتر نورالسناء کلاس دارم ، هم با دکتر آریا نژاد و هم با دکتر رئیسی خودمون ! چه شود !

 

امیدوارم منو ببخشید با این آش شله قلم کاری که دارم آپ می کنم . از کافه نادری تا کلاس دکتر نورالسناء ... ؟! حالا تا هنوز پای بهروز وثوقی و اسامه بن لادن و نانسی عجرم به نوشته هام باز نشده ، باهاتون خداحافظی می کنم .!

در پناه حق باشید .