تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

تمام ناتمام من با تو تمام میشود

زیباترین حرفت را بگو / چرا که ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو )

گزارش

            

      

 

خدایا ! پر از کینه شد سینه ام .

چو شب رنگ درد و دریغا گرفت ،

دل پاکروتر ز آئینه ام .                                       

 

دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست .

همه خشم و خونست و درد و دریغ .

سرائی در این شهرک آباد نیست .

 

خدایا ! زمین سرد و بی نور شد .

بی آزرم شد ، عشق از او دور شد .

کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد .

 

مگر پشت این پرده ی آبگون ،

تو ننشسته ای بر سریر سپهر ،

بدست اندرت رشته ی چند و چون ؟

 

شبی جبّه دیگر کن و پوستین ،

فرود آی از آن بارگاه بلند ،

رها کرده ی خویشتن را ببین .

 

زمین دیگر آن کودک پاک نیست .

پر آلودگیهاست دامان وی ،

که خاکش بسر ، گرچه جز خاک نیست .

 

گزارشگران تو گویا دگر

زبانشان فسرده ست ؛ یا روز و شب ،

دروغ و دروغ آورندت خبر .

 

کسی دیگر اینجا ترا بنده نیست .

درین کهنه محراب تاریک ، بس

فریبنده هست و پرستنده نیست .

 

علی رفت ؛ زردشتِ فرمند خفت .

شبان تو گم گشت ، و بودای پاک

رخ اندر شب نیروانا نهفت .

 

نماندست جز ( من ) کسی بر زمین .

دگر ناکسانند و نامردمان ؛

بلند آستان و پلید آستین .

 

همه باغها پیر و پژمرده اند .

همه راهها مانده بی رهگذر .

همه شمع و قندیلها مرده اند .

 

تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟

که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟

وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست .

 

مگر صخره های سپهر بلند ،

که بودند روزی به فرمان تو ،

سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟

 

مگر مهر و طوفان و آب ، ای خدای !

دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟

که گوئی : بسوز و  بروب و  برآی .

 

یکی بشنو این نعره ی خشم را ،

برای که برپا نگهداشتی ،

زمینی اینچنین بی حیا چشم را ؟

 

گر این بردباری برای من است ؛

نخواهم من این صبر و سنگ تو را ؛

نبینی که دیگر نه جای من است ؟ 

 

ازین غرقه در ظلمت و گمرهی ،

ازین گوی سرگشته ی ناسپاس،

چه ماندست ، جز قرنهای تهی ؟

 

گران است این بار بر دوش من 

گران است ، کز پاس ِ شرم و شرف ،

بفرسود روح سیه پوش من . 

 

خدایا ! غم آلوده شد خانه ام .

پر از خشم و خون است و درد و دریغ

دل ِ خسته ی پیر دیوانه ام .

 

گزارش - از نوشته های مهدی اخوان ثالث به دکتر عبدالحسین زرین کوب

قاصدک

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟

از کجا ، وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ، اما

گردِ بام و در ِ من

بی ثمر می گردی .

 

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیٌار و دیاری – باری ،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،

برو آنجا که تو را منتظرند .

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند .

 

دست بردار از این در وطن ِ خویش غریب .

قاصد تجربه های همه تلخ ،

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب

 

قاصدک ! هان ولی ... آخر ... ایوای !

راستی آیا رفتی با باد ؟

با تو ام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی ...!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی، خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک !

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .

 

قاصدک – از کتاب آخر شاهنامه - نوشته مهدی اخوان ثالث 

( به آیدا )‌ - از نوشته های احمد شاملو به همسرش آیدا سرکسیان :‌

 

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از روسبی خانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام.

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم !

 

و چشمانت راز آتش است.

 

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند.

 

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک وبلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا در آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!ــ

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود.